همینطور که روی صندلی نشسته بود، بدون اینکه فکر کند که این کار با دهان خشک اصلا جایز نیست حتی تحت شرایطی خطرناک است، خرمای درشت را در دهان خود گذاشت. با اینکه میدانست پوست رطب مضافتی بم خیلی نازک است و با کمترین فشار میشكافد و مادهای مثل حلوا كه در غلظت و شدت شیرینی بالا دست ندارد در تمام دهان پخش میشود، آن را لای دندانهای خود فشار داد. این اشتباه دومش بود.
شیرینی دهان او را گرفت. ناگهان حس کرد، توان لازم برای پذیرش اینهمه شیرینی غلیظ را در خود نمیبیند. در مقابله با هجوم شیرینی خفهکننده رطب مضافتی بم زمان و مکان را فراموش کرد. تنها قسمت بدن او كه در این موقعیت حساس واقعی بود، دهان او بود. زبانش میسوخت و ته گلویاش احساس خارش میکرد. بعید نبود به سرفه بیافتد. میدانست که خطر سرفه برای کسی که در دهاناش یک رطب مضافتی بم منفجر شده است کمتر از خطر یک جنگ هستهای نیست. زبان او مانند موجودی مستقل با عجله هسته رطب مضافتی بم را در میان مادهی غلیظی که لای دندانها، سقف دهان، زیر زبان، روی زبان، کنار لثهها و بقیه کنجها و گوشههای حلق و دهاناش را پرکرده بود میجست. و نمییافت. نیافت. در حالی که با اعصاب منقبض صاف روی صندلی نشسته بود، چندبار تلاش کرد کل این ماده چسبناک را قورت بدهد. این شدنی نبود. نشد. احساس میکرد دیگر هیچ راه نجاتی نیست و ممکن است هر لحظه خفه شود که ... درخشش قرمزطلایی استكان چای كه زیر نور چراغ مطالعه روشن شده بود به چشمهای او تابید. هالهای مقدس دور استكان را گرفتهبود. دست خود را دراز کرد و آن را برداشت. در انگشت سبابه و شست خود گرمای زندگی را حس کرد. جرعهای بزرگ نوشید و در حالی كه از ته دل آه رضایتمندانهای میکشید، خود را روی صندلی رها کرد. هاههه ...
شیرینی دهان او را گرفت. ناگهان حس کرد، توان لازم برای پذیرش اینهمه شیرینی غلیظ را در خود نمیبیند. در مقابله با هجوم شیرینی خفهکننده رطب مضافتی بم زمان و مکان را فراموش کرد. تنها قسمت بدن او كه در این موقعیت حساس واقعی بود، دهان او بود. زبانش میسوخت و ته گلویاش احساس خارش میکرد. بعید نبود به سرفه بیافتد. میدانست که خطر سرفه برای کسی که در دهاناش یک رطب مضافتی بم منفجر شده است کمتر از خطر یک جنگ هستهای نیست. زبان او مانند موجودی مستقل با عجله هسته رطب مضافتی بم را در میان مادهی غلیظی که لای دندانها، سقف دهان، زیر زبان، روی زبان، کنار لثهها و بقیه کنجها و گوشههای حلق و دهاناش را پرکرده بود میجست. و نمییافت. نیافت. در حالی که با اعصاب منقبض صاف روی صندلی نشسته بود، چندبار تلاش کرد کل این ماده چسبناک را قورت بدهد. این شدنی نبود. نشد. احساس میکرد دیگر هیچ راه نجاتی نیست و ممکن است هر لحظه خفه شود که ... درخشش قرمزطلایی استكان چای كه زیر نور چراغ مطالعه روشن شده بود به چشمهای او تابید. هالهای مقدس دور استكان را گرفتهبود. دست خود را دراز کرد و آن را برداشت. در انگشت سبابه و شست خود گرمای زندگی را حس کرد. جرعهای بزرگ نوشید و در حالی كه از ته دل آه رضایتمندانهای میکشید، خود را روی صندلی رها کرد. هاههه ...
آدم الان نمیدونه بخنده، بگه نچ نچ نچ، چیکار کنه! :|
پاسخحذفهمین که وقت خوردن رطب مضافتی بم احتیاط کنید، خوبه!
پاسخحذفمن به راحتي مي خورمش.احتياط هم نداره.;)
پاسخحذفیکی از دوستان می گفت می تونه دوتاشو با هم بخوره! باید بهش مدال شهامت داد :)
پاسخحذف