۰۷ آبان ۱۳۸۹

خودخواهی

هیچ به این دقت کردید. وقتی از یه امتحان یا آزمون (هرچی میخواد باشه) «سربلند» بیرون می‌آییم٬ وقتی یه «موفقیت»ی به دست میاریم٬ یه کافه باحال با صندلی‌های راحت چرمی و در صورت امکان با موزیک ملایم پیدا می‌کنیم٬ یه فنجون قهوه سفارش می‌دیم٬ یه سیگار روشن می‌کنیم ... و چه کیفی می‌کنیم.
قهوه این‌جور موقع‌ها یه کیف مطبوع بخصوصی داره. نه مث معمول تلخ و بدون شیر٬ بلکه برعکس٬ با شکر زیاد و شیر داغ کف‌کرده. خیلی می‌چسبه. بخصوص همراه دود شیرینی که خیلی سبک توی شش‌ها میره و اونقدر ملایم و فرح‌بخش از سوراخ‌های بینی میاد بیرون که انگار هر پکی که میره توی سینه آدم «ممد حیات است و چون برمیاید مفرح ذات».

حالا برعکسش٬ وقتی که از عهده امتحان یا آزمونی برنیومدیم: مثل مادرمرده‌های فلک‌زده خودمونو به کافه‌ی همیشگی می‌رسونیم و پیش از این‌که قهوه‌مونو بیارن سیگارو روشن می‌کنیم. قهوه مزه سم میده٬ و دود این سیگار لعنتی سنگینه ... سینه رو خراش میده ... بیخود نیس این سیگاریا سرطان می‌گیرن.

منظورم اینه که اون آدم سرافرازی که نشئه موفقیته٬ و توی آینه آسانسور خودشو مث شاه می‌بینه ... این آدم که حالش درسته. کیفش به قول معروف کوکه/ منظورم اینه که اگه این‌وسط یه نفر باشه که به یاری٬ تسلی٬ دلجویی و لطف محتاج باشه٬ این نیست٬ اون یکیه. به داد اون‌یکی باید رسید که به خواسته‌ش نرسیده و به سختی افتاده. به این‌یکی باید رسید٬ و بهش حال داد تا دوباره روبراه بشه.
هر آدم عاقلی اگه به این دوتا آدم بربخوره میدونه کدومشون بیشتر محتاجه و باید بهش رسید. اما این آدم عاقلی که ما هستیم٬ چرا وقتی خودش محتاج میشه٬ چیزی رو که حاضره به دیگرون بده٬ از خودش دریغ میکنه؟
از بچگی وقتی یه کار [به نظر بزرگ‌ترا] درست یا خوب انجام دادیم٬ جایزه گرفتیم. (نه٬ جایزه نگرفتیم. توی این عبارت «جایزه گرفتیم» یه مخفی‌کاری فرهنگی جاسازی شده. درستش «بهمون دادن»ه). هر وقت موفق شدیم یه کار درست انجام بدیم بهمون جایزه دادن. به صورت «مامان فدات شه»٬ «قربونش برم شاگرد اول شده» تا شکلات٬ بستنی ... و نگاه‌های تحسین‌آمیزی که به یک نفر تازه‌قبول‌شده در کنکور دانشگاه صنعتی میشه. برعکسش هم بوده٬ از اخم یا سرکوفت مامان٬ تا بی‌توجهی دخترای جوون که شرط‌شون برگه فارغ‌التحصیلی دانشگاس.

[یه‌وخ گول نخورید. هی تفاهم تفاهم میکنن ... هی میگن: بدن خودمه به هرکی دلم بخواد میدم٬ اما اگه دقت کنید می‌بینید٬ دلشون همیشه مهندس/ پولدار میخواد:
- ببین ... درسته من مهندس نیستم٬ ولی به جاش تو رو می‌فهمم.
- فهم‌تو ببر هندستون٬ یه زن کلاه قرمزی بستون!]

از بحث دور افتادیم. این چیزی رو که بهش می‌گیم «خود» باید چیزی شبیه به یه شعبه نمایندگی «دیگران» تصور کرد. دیگران توی روندی که بهش میگن «اجتماع‌پذیری» یه شعبه توی ذهن فرد می‌زنن و همونجا می‌مونن. این‌طوری٬ مواقعی‌ام که خودشون به صورت فیزیکی حضور ندارن٬ بازم مواظب کارا هستند.
پول توی جیب منه٬ به عنوان آدم آزاد می‌تونم بین ده‌ها کافه خوب و راحت یکی‌رو انتخاب کنم٬ و حالا که از ناموفقیت رنجیده‌خاطر و زخمی هستم٬ به خودم برسم٬ به خودم حال بدم٬ قهوه شیرین (شیرین یعنی هم شیر داره هم شکر) بخورم و با کیف یه سیگار دود کنم٬ اما از «نمایندگی» حکم میاد که نه! بی‌لیاقت! اجازه نداری کیف کنی! حالت خرابه؟ حق‌ته! سرتو بنداز پایین مث بچه آدم برو حال خرابتو خراب‌تر کن!
این یه روش تربیتیه که همه‌جا بوده و هست و هیچ فرهنگی بدون اون کارش راه نمی‌افته. ولی هر آدمی باید بلاخره یه روزی از خودش بپرسه٬ وقتش نرسیده که خودم مسئولیت خودمو به دست بگیرم و ببینم چی برام خوبه و چی برام خوب نیست؟
(+)