نه اینکه سرخوش باشم ها. اصلا و ابدا. اما از دیروز که پست قبلی رو گذاشتم٬ هی از جلوی مانیتور بلند میشم میرم توی بالکن٬ از توی بالکن میام تو اطاق و بین راه زمزمه میکنم: «کجا رود دل عزیز من آخ که دلبرش نییییست٬ کجا پرد مرغ عزیزم که پر ندارد». و به کلمه «نیست» کشوقوسای غمانگیزی میدم که تو اصل آهنگ نیست. ...
بعد یه کم خبرهای تکاندهنده از ایران میخونم٬ یه فیلم از یکی از بحثهای توی پارلمان آلمان میبینم٬ یه مقاله در رابطه با «فریدام هاوس» میخونم بعد دوباره توی ذهنم صدای «کجا پرد مرغ عزیزم که پر ندارد» میاد. هرکاری میکنم نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. همین چنددقیقه پیش که تو آشپزخانه داشتم چایی درست میکردم یکمرتبه به خودم اومدم دیدم راستی راستی زدم زیر آواز که: امان از این عشق عزیز من آخ فغان از این عـ.........شق٬ که غیر خونه ئه ئه ئه جگر ندارد».
هردفعه که این قسمتو میخونم وقتی به کلمههای فغان و خون جگر میرسم٬ صدام یه لحن سوزناکی به خودش میگیره که خودمو به گریه میندازه (!) یه دفعه که وقتی رسیدم به «همه سیاهی عزیزم همه تباهی» دیدم توی این «همه سیاهی عزیزم همه تباهی» یه ریتم بخصوصی هست که آدمو مجبور میکنه باهاش بشکن بزنه. [هرکاری کنید نمیتونید بشکن نزنید. یعنی اگه امتحان کنید حرف منو میپذیرید که با بشکن حال دیگهای داره. و اگه از این آدمایی هستید که بشکنزدن بلد نیستند٬ خیلی افسوس میخورید]. منم وقتی رسیدم به «همه سیاهی عزیزم همه تباهی» شروع کردم به بشکن زدن. صدام توی آشپزخونه میپیچید و به آوازم وسعتی بیشتر از یک ارکستر دونفره میداد.
من اینجا در آشپزخانه به آدم جگرخونشدهای تبدیل شدهام که «همه سیاهی عزیزم همه تباهی» میخونه٬ بشکن میزنه و با خودش فکر میکنه همه کار دنیا همیشه مث امروز «منبطل» بوده است!
یه چایی و یه سیگار ورداشتم رفتم توی بالکن٬ یه کم حالم جا اومد.
حرفم سر موسیقی نیست. موسیقی سلیقهایه٬ یکی خوشش میاد یکی نه. مسئله استفاده از این موسیقی به عنوان وسیلهای برای ابراز اعتراض به وضعیت اجتماعی امروزه. من همیشه فکر میکردم ارتجاعی فحشه. ولی این غلطه. ارتجاعی آدمیه که از خلق ابزار مناسب امروز ناتوانه و برای این کار به گذشته رجوع میکنه. سیسال٬ صدسال یا هزارسال فرقی نداره. توی این مرغی که «پرندارد»٬ اون عشقی که چیزی جز خون جگر ندارد/ توی این فغان افیونی در شبی که «سحر ندارد» حالت و روحیه بخصوصی حاکمه که مال گذشتهس. فرقش با حال و روحیه اینی که ما الان هستیم٬ همون فرق بین عکسای سیاسفید آدمای کلاهنمدی و تمونپوش زمان مشروطه٬ و عکساییه که امروز با مبایلمون میگیریم.
بعد یه کم خبرهای تکاندهنده از ایران میخونم٬ یه فیلم از یکی از بحثهای توی پارلمان آلمان میبینم٬ یه مقاله در رابطه با «فریدام هاوس» میخونم بعد دوباره توی ذهنم صدای «کجا پرد مرغ عزیزم که پر ندارد» میاد. هرکاری میکنم نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. همین چنددقیقه پیش که تو آشپزخانه داشتم چایی درست میکردم یکمرتبه به خودم اومدم دیدم راستی راستی زدم زیر آواز که: امان از این عشق عزیز من آخ فغان از این عـ.........شق٬ که غیر خونه ئه ئه ئه جگر ندارد».
هردفعه که این قسمتو میخونم وقتی به کلمههای فغان و خون جگر میرسم٬ صدام یه لحن سوزناکی به خودش میگیره که خودمو به گریه میندازه (!) یه دفعه که وقتی رسیدم به «همه سیاهی عزیزم همه تباهی» دیدم توی این «همه سیاهی عزیزم همه تباهی» یه ریتم بخصوصی هست که آدمو مجبور میکنه باهاش بشکن بزنه. [هرکاری کنید نمیتونید بشکن نزنید. یعنی اگه امتحان کنید حرف منو میپذیرید که با بشکن حال دیگهای داره. و اگه از این آدمایی هستید که بشکنزدن بلد نیستند٬ خیلی افسوس میخورید]. منم وقتی رسیدم به «همه سیاهی عزیزم همه تباهی» شروع کردم به بشکن زدن. صدام توی آشپزخونه میپیچید و به آوازم وسعتی بیشتر از یک ارکستر دونفره میداد.
من اینجا در آشپزخانه به آدم جگرخونشدهای تبدیل شدهام که «همه سیاهی عزیزم همه تباهی» میخونه٬ بشکن میزنه و با خودش فکر میکنه همه کار دنیا همیشه مث امروز «منبطل» بوده است!
یه چایی و یه سیگار ورداشتم رفتم توی بالکن٬ یه کم حالم جا اومد.
حرفم سر موسیقی نیست. موسیقی سلیقهایه٬ یکی خوشش میاد یکی نه. مسئله استفاده از این موسیقی به عنوان وسیلهای برای ابراز اعتراض به وضعیت اجتماعی امروزه. من همیشه فکر میکردم ارتجاعی فحشه. ولی این غلطه. ارتجاعی آدمیه که از خلق ابزار مناسب امروز ناتوانه و برای این کار به گذشته رجوع میکنه. سیسال٬ صدسال یا هزارسال فرقی نداره. توی این مرغی که «پرندارد»٬ اون عشقی که چیزی جز خون جگر ندارد/ توی این فغان افیونی در شبی که «سحر ندارد» حالت و روحیه بخصوصی حاکمه که مال گذشتهس. فرقش با حال و روحیه اینی که ما الان هستیم٬ همون فرق بین عکسای سیاسفید آدمای کلاهنمدی و تمونپوش زمان مشروطه٬ و عکساییه که امروز با مبایلمون میگیریم.