صادق هدایت:
... پیشنهاد کردند که بروم هم پالکیشان بشوم در لندن. دعوت نامه فرستادند ... برای بی بی سی مقاله بنویس و جرینگ جرینگ لیره بگیر و معلق بزن ...
- معقول آنوقت ها کسی از وجودم خبر نداشت ... وحشتناک است.
- چرا؟
- زکی سه! ... برای اینکه تو رادیوی بی بی سی برایم لقمه گرفته اند و حرفم را زده اند.
- کی؟
- همین دوست و آشناهائی که در لندن نشسته اند ... تو بحبوبه ی جنگ ... آقای مینوی. آقای فرزاد. اول مینوی، بعد هم فرزاد... تو مخ لندن بست نشسته اند، معنی همکاری با انگلیسی ها را هم خوب می دانند و تازه سه قورت و نیمشان هم باقیست...
آنوقت ها مینوی سنگ هیتلر به سینه می زد. وقیحانه مجیز گوبلز را میگفت* حالا جیره خوار چرچیل شده است. چطور توجیه بکنند که چرا تو گه غلطیده اند؟ پس چکار بکنند؟ خودشان که می دانند ازشان کار نابجا می خواهند.
برو مجله ی روزگار نو [مجله ی تبلیغاتی در لندن] را بخوان می بینی ... آقایان تو این هیر و ویر، تو این دنیای پر زد و خورد علم و منطق کارشان شده که ملتشان را دعوت بکنند دوباره درویش بشوند. صوفی بشوند ... غصه خوری هم می کنند ... «افسوس که ایرانی ها دارند از عرفان دور می شوند» ... زکی!... باید گه خودشان را قاشق قاشق تو حلق خودشان ریخت که قرقره بکنند ... باید برای هرکدامشان یک شیشه از آب جوی خیابان استانبول فرستاد که تا هر وقت به یاد عنعنات ملی آبغوره گرفتند درش را باز بکنند و یک نفس عمیق بکشند تا حالشان جا بیاید ...
تازه همه این ها بمن چه مربوط؟ چرا مرا ول نمی کنند؟
لابد اربابشان بخودش گفته ...! اینها که چیزی بارشان نیست. یکی نشسته برای صدمین بار نسخه ی خطی حافظ را چرک نویس و پاکنویس می کند و آن یکی هم که متخصص گنده گوزیست. پس باید فکری کرد.
چه باید کرد؟
شامورتی بازی! باید یک موجود تازه از توی قوطی جن گیرها درآورد تا عالم و آدم انگشت به دهان حیرت بمانند. آن موجود کیست؟
بنده! نویسنده ی گمنام قرن...
نشستند و نقشه کشیدند: چطور است فلانی را مشهور کنیم و بگوئیم که این هم پالکی ما چنین و چنان است ... چطور است بگوئیم که ما دار و دسته ی انتلکتوئل های مترقی هستیم. از تقی زاده و اقبال و دشتی هم جوانتریم. آتیه داریم. حزب نداریم.
خودمان حزبیم. از حزب هم مهمتر. انتلکتوئل. زکی! گه تلکتوئل!
آنوقت این موجود را جلو بیاندازیم ... باد تو آستینش می کنیم، ساز و دهل می زنیم، همین که سرشناس شد، دوره اش می کنیم و از قبلش نان می خوریم ...
مگر نه اینکه فلانی هالوست؟ او که از زد وبندهای ما سر در نمی آورد. پس چرا که نه؟
...
این موجودات شنیده بودند و می دانستند که تو این خلادانی جانم به لبم آمده ... نه پول، نه آزادی و نه راه فرار ... پیشنهاد کردند که بروم هم پالکیشان بشوم در لندن. دعوت نامه فرستادند ... بیا با ما بیعت کن. تو مجله کار کن، برای بی بی سی مقاله بنویس و جزینگ جرینگ لیره بگیر و معلق بزن ... حوری و غلمان مثل پنجه ی آفتاب تو خیابان ریخته، همه از سر و کولت بالا می روند. دیگر چه از این بهتر؟"
مصطفی فرزانه می گوید: "خواستم چیزی بگویم که او را آرام بکنم. هدایت پیش دستی کرد".
و هدایت ادامه می دهد:
"- زکی سه! مرده شور! ... انگاری که من دود چراغ خورده ام برای مداحی چشم و ابروی امپراطوری انگلیس ...
- بهرحال که از زندگی اینجایتان بهتر است ...
- نه! نه آنجا جای من است و نه اینجا!
مدتی خاموش ماندیم. صحبت جدی او [هدایت] به اوج رسیده بود و باید طبق معمول، این حالت منقبض را بهم بزند:
- داریم و نداریم یک چس میهن داریم.
دیگر چه می خواهید دوست عزیزم؟ با ما که دشمن نیستی؟"
فرزانه ادامه می دهد:
"لبخند زدم. رسیده بودیم جلو در میخانه ی لاماسکوت (La Mascote). با این جمله ی آخر ملتفت شدم که باید خداحافظی بکنم و او را تنها بگذارم".
کتاب «آشنائی با صادق هدایت»- نوشته ی م. ف فرزانه ص ۱۹- ۱۶
... پیشنهاد کردند که بروم هم پالکیشان بشوم در لندن. دعوت نامه فرستادند ... برای بی بی سی مقاله بنویس و جرینگ جرینگ لیره بگیر و معلق بزن ...
- معقول آنوقت ها کسی از وجودم خبر نداشت ... وحشتناک است.
- چرا؟
- زکی سه! ... برای اینکه تو رادیوی بی بی سی برایم لقمه گرفته اند و حرفم را زده اند.
- کی؟
- همین دوست و آشناهائی که در لندن نشسته اند ... تو بحبوبه ی جنگ ... آقای مینوی. آقای فرزاد. اول مینوی، بعد هم فرزاد... تو مخ لندن بست نشسته اند، معنی همکاری با انگلیسی ها را هم خوب می دانند و تازه سه قورت و نیمشان هم باقیست...
آنوقت ها مینوی سنگ هیتلر به سینه می زد. وقیحانه مجیز گوبلز را میگفت* حالا جیره خوار چرچیل شده است. چطور توجیه بکنند که چرا تو گه غلطیده اند؟ پس چکار بکنند؟ خودشان که می دانند ازشان کار نابجا می خواهند.
برو مجله ی روزگار نو [مجله ی تبلیغاتی در لندن] را بخوان می بینی ... آقایان تو این هیر و ویر، تو این دنیای پر زد و خورد علم و منطق کارشان شده که ملتشان را دعوت بکنند دوباره درویش بشوند. صوفی بشوند ... غصه خوری هم می کنند ... «افسوس که ایرانی ها دارند از عرفان دور می شوند» ... زکی!... باید گه خودشان را قاشق قاشق تو حلق خودشان ریخت که قرقره بکنند ... باید برای هرکدامشان یک شیشه از آب جوی خیابان استانبول فرستاد که تا هر وقت به یاد عنعنات ملی آبغوره گرفتند درش را باز بکنند و یک نفس عمیق بکشند تا حالشان جا بیاید ...
تازه همه این ها بمن چه مربوط؟ چرا مرا ول نمی کنند؟
لابد اربابشان بخودش گفته ...! اینها که چیزی بارشان نیست. یکی نشسته برای صدمین بار نسخه ی خطی حافظ را چرک نویس و پاکنویس می کند و آن یکی هم که متخصص گنده گوزیست. پس باید فکری کرد.
چه باید کرد؟
شامورتی بازی! باید یک موجود تازه از توی قوطی جن گیرها درآورد تا عالم و آدم انگشت به دهان حیرت بمانند. آن موجود کیست؟
بنده! نویسنده ی گمنام قرن...
نشستند و نقشه کشیدند: چطور است فلانی را مشهور کنیم و بگوئیم که این هم پالکی ما چنین و چنان است ... چطور است بگوئیم که ما دار و دسته ی انتلکتوئل های مترقی هستیم. از تقی زاده و اقبال و دشتی هم جوانتریم. آتیه داریم. حزب نداریم.
خودمان حزبیم. از حزب هم مهمتر. انتلکتوئل. زکی! گه تلکتوئل!
آنوقت این موجود را جلو بیاندازیم ... باد تو آستینش می کنیم، ساز و دهل می زنیم، همین که سرشناس شد، دوره اش می کنیم و از قبلش نان می خوریم ...
مگر نه اینکه فلانی هالوست؟ او که از زد وبندهای ما سر در نمی آورد. پس چرا که نه؟
...
این موجودات شنیده بودند و می دانستند که تو این خلادانی جانم به لبم آمده ... نه پول، نه آزادی و نه راه فرار ... پیشنهاد کردند که بروم هم پالکیشان بشوم در لندن. دعوت نامه فرستادند ... بیا با ما بیعت کن. تو مجله کار کن، برای بی بی سی مقاله بنویس و جزینگ جرینگ لیره بگیر و معلق بزن ... حوری و غلمان مثل پنجه ی آفتاب تو خیابان ریخته، همه از سر و کولت بالا می روند. دیگر چه از این بهتر؟"
مصطفی فرزانه می گوید: "خواستم چیزی بگویم که او را آرام بکنم. هدایت پیش دستی کرد".
و هدایت ادامه می دهد:
"- زکی سه! مرده شور! ... انگاری که من دود چراغ خورده ام برای مداحی چشم و ابروی امپراطوری انگلیس ...
- بهرحال که از زندگی اینجایتان بهتر است ...
- نه! نه آنجا جای من است و نه اینجا!
مدتی خاموش ماندیم. صحبت جدی او [هدایت] به اوج رسیده بود و باید طبق معمول، این حالت منقبض را بهم بزند:
- داریم و نداریم یک چس میهن داریم.
دیگر چه می خواهید دوست عزیزم؟ با ما که دشمن نیستی؟"
فرزانه ادامه می دهد:
"لبخند زدم. رسیده بودیم جلو در میخانه ی لاماسکوت (La Mascote). با این جمله ی آخر ملتفت شدم که باید خداحافظی بکنم و او را تنها بگذارم".
کتاب «آشنائی با صادق هدایت»- نوشته ی م. ف فرزانه ص ۱۹- ۱۶