۰۴ شهریور ۱۳۹۵

آنکدوت: مفاهیم خیلی پیچیده به زبان خیلی ساده

شهرام تابع محمدی (مهندس، استاد دانشگاه/ و منقد سینما) در جلسه بزرگداشت کیارستمی در تورنتو می‌گوید:
«توانایی کیارستمی در بیان پیچیده‌ترین مطالب با ساده‌ترین زبان است و این واقعا اون چیزی هست که کیارستمی رو کیارستمی می‌کنه ... همه از سادگی سینمای کیارستمی صحبت می‌کنند ولی واقعیت اینه که سینمای کیارستمی فقط زبانش ساده‌س اما مفاهیمی که پشت سینمای کیارستمی خوابیده خیلی خیلی پیچیده‌س. باید واقعا زبان کیارستمی رو فهمید و درک کرد تا بشه اون مفاهیم پشت‌شو گرفت».

شهرام تابع‌محمدی در ادامه درک درخشان خود را از یکی از مفاهیم خیلی خیلی پیچیده‌ای که پشت سینمای کیارستمی خوابیده (!) ارایه می‌کند:

«مثلا تو فیلم زیردرختان‌زیتون یه صحنه خیلی زیبا هست که من خیلی دوستش دارم ... مسئله‌ی عاشق‌شدن یه حسین‌آقایی هست که آدم خیلی فقیری هست که عاشق یه دختری شده که توی دهکده‌ی خودشون از یه خانواده‌ی ثروتمند میاد ... یه صحنه هست که این حسین‌آقا با کارگردان فیلم پشت یه وانت نشستن دارن میرن و حسین‌آقا برمی‌گرده می‌گه “آخه آدمای پولدار باید برن با آدمای فقیر ازدواج بکنن که این ثروت تقسیم بشه”.».
شهرام تابع محمدی ادامه می‌دهد:
«شما چطور می‌تونید به این زیبایی سوسیالیسم رو توضیح بدید؟! عدالت اجتماعی رو به این زیبایی از زبون یه جوون ... کم سواد یا بیسواد ببینید؟! اون جمله در واقع جمله‌ایه که کیارستمی داره می‌گه. اینو فراموش نکنیم. اون جمله رو حسین‌آقا نمی‌گه، بلکه کیارستمی از زبون حسین‌آقا می‌گه».

ویدئو (دقیقه ۳۵)

۲۵ مرداد ۱۳۹۵

آنکدوت: وصلت با بزرگان

زمانی که عباس معروفی گردون را منتشر می‌کرد (یا آن‌طور که خود می‌گوید: زمانی که «مجله ادبی‌ام در اوج رونق بود») زن ناشناسی مکررا به دفتر مجله زنگ می‌زده است. 
می‌نویسد:
«از خود نشانه نمی‌گذاشت یا شماره‌اش را نمی‌داد ... با خودم گفتم حالا باید ببینم او جزو کدام دسته است».
معروفی می‌خواهد بداند او کیست، به عبارتی: چگونه ‌زنی‌ست.
اولین گمانی که به فکر او می‌رسد این است:
«آیا از آن زن‌هایی‌ست که با بزرگان وصلت کردن را افتخار می‌دانند»؟

بانو، و چشم اسفندیار، عباس معروفی

۲۴ مرداد ۱۳۹۵

زیر پل حافظ: نبرد تهمتن و اکوان دیو

پشت چراغ قرمز، راننده‌ای دیوسیرت با پسرک شیشه‌شور درگیر شده است و سر او «فریاد می زند». کودک، معصوم، مظلوم و نیازمند حفاظت و حمایت است. ولی قهرمان افسانه‌ی ما با وجود صحنه‌ی زشتی که پیش روی اوست موفق می‌شود خونسردی خود را حفظ کند:
«درک می کنم که کودک زیادی پاپی شده و راننده هم نهایتا کسی نیست که مراعات کند. دخالت نمی کنم. می ایستم».

اما راننده در عصبیت خود مثل اژدها می‌خروشد، و دود و آتش از دهان، دماغ، گوش و چشم‌هایش به سوی کودک گل‌فروش مظلوم زبانه می‌کشد:

«پرخاش راننده بیشتر شده. کودک ترسیده است. راننده پیاده شده و خودش شیشه خودرو را پاک می کند».

باید بدانید که مرد راننده در اتوموبیل خود تنها نیست، بلکه همسر و دو فرزند او نیز همراه او هستند. رفتار آن‌ها نشان از بدسرشتی موجود در  این خانواده می‌دهد:
«توی ماشین روی صندلی جلو کودکی از خنده ریسه رفته است. روی صندلی عقب زنی نشسته که می خندد ... صحنه قهقه پسربچه روی صندلی جلو در حالی که مرد بر سر یک کودک دیگر فریاد می زند برایم باور نکردنی است».

- صعود منحنی تنش: 
«راننده همچنان پرخاش می کند. ... جوان است. ... همچنان پرخاش می کند. کودک شیشه شور ترسیده. ٨-٩ سال بیشتر ندارد. دستانش را توی شکم اش جمع کرده. انگشتانش را به هم قفل کرده ... زیر لب چیزهایی می گوید. راننده باز هم از کوره در می رود. پیاده می شود. این بار می زند. توی صورت اش. توی سرش».

- این‌جاست که دیگر برای قهرمان ظلم‌ستیز داستان ما راهی جز دخالت نمی‌ماند.
جز اکوان دیو این نشاید بُدن / ببایستش از باد تیغی زدن

خود را به راننده می‌رساند، و:
 «فریاد می زنم.
همان قدر عصبانی هستم که وقتی کودکی جلوی چشمتان کتک بخورد.
وقتی کسی که زورش می رسد توی سر ضعیف تر از خودش می زند.
همان یک فریادم کافی است که راننده میخکوب شود.
صدایم زیر پل حافظ می پیچد و مهیب تر به نظر می رسد (!)
اما بیشتر از هر چیز حقارت مرد است که میخکوب اش می کند.
به همان اندازه ای حقیر است که آدم های ضعیف کش.
همانان که در برابر ضعیف تر بی رحم هستند و در برابر قوی تر متملق و حقیر.
فریاد می زنم و مقابلش قرار می گیرم. ...
می گویم چرا می زنی؟ می گوید فحش داد.
می گویم بچه است احمق. 
چرت و پرت می گوید.
نمی خواهم کتک اش بزنم.
به تلافی بچه دوست دارم بزنم.
اینقدر بزنم که بفهمد کتک خوردن و زور شنیدن چه طعمی دارد.
اما نمی زنم. می گویم بشین و برو.
پرت و پلا می گوید …
آماده رفتن است که صدای ماشین پشتی بلند می شود».

- ورود نیروی تازه‌نفس به میدان و تغییر موازنه قوا در صف‌آرایی نیروهای خیر و شر:

صدای ماشین پشتی صدای «زنی است که از ماشین پیاده شده و با تمام وجود فریاد می زند. جوان است و ظاهری کاملا مدرن دارد. نه با آرایش زننده ای که یاد تن فروش ها بیفتم [!]. تیپ کامل یک طبقه متوسط از نوع شاغل و تحصیل کرده. یک لحظه توی ذهنم می گذرد که رییس یک NGO دفاع از حقوق کودکان باشد. یا یک تشکل حامی تحصیل کودکان کار».

این اتفاق مبارک و خوشایندی است. حضور یک فعال مدنی مؤنث و مدافع حقوق کودکان موضع قهرمان تنهای داستان ما را تقویت می‌کند. جرقه‌ی نوری است در ظلمت زیرپل حافظ و شاید در دل سیاه آدم‌هایی که آن‌جا ایستاده اند و هیچ‌کدام مشکلی با کتک‌خوردن کودک مظلوم ندارند و …
و دنیا را چه دیده‌ای ای دل، شاید قهرمان قصه ما بتواند پس از دفع ظلم و ختم غائله، این همرزم مؤنث و تحصیل‌کرده را که آرایش مناسبی دارد، به صرف یک نوشیدنی دعوت کند.

اما هشدار نسبت به فریبندگی ظاهر، و بی‌اعتمادی به حس بینایی در فهم واقعیت از دیرباز جای خود را در فرهنگ ما داشته، و جزئی از حکمت عامه بوده است. حکمتی که تهمتن در خوان چهارم آن را تجربه کرد.
عفریته‌ای که سر راه رستم دام پهن کرده بود از طریق آریش خود را به صورت زن جوان زیبایی درآورده بود:
بیاراست رخ را بسان بهار/ وگر چند زیبا نبودش نگار
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی/ بپرسید و بنشست نزدیک اوی

در داستان ما نیز (متأسفانه) اهریمن به تن زنی که کتک‌زدن کودکان را موجه می‌داند، لباسی شبیه لباس رئیس یک NGOی مدافع حقوق کودک را پوشانیده، و او را شبیه زنی تحصیل‌کرده از قشر متوسط بیاراسته است! 

«همین طور که [زن] پرخاش می کند می فهمم مخاطب اش من هستم!».
«می گوید شما حق ندارید از این ولگردها دفاع کنید. می گوید این ها دزدی می کنند و عامل پخش مواد مخدر هستند. باورم نمی شود. ... عصبانی تر از قبل شده ام. می گویم بچه است؟ می فهمی؟ بیشتر پرخاش می کند. می گویم انسان هستند. توهین می کند. ... این وسط راننده اولی هم دور برداشته. داد می زند که تو “گه می خوری از این ها دفاع می کنی”. دیگر تمام شد».

«دیگر تمام شد» یعنی دیگر چیزی نمی‌تواند مانع نقش‌آفرینی غضب حق‌پرستانه‌ی منقبض‌شده در بازوها و مشت گره‌کرده‌ی قهرمان ما باشد:
برو حمله آورد مانند باد/ بزد نیزه و بند جوشن گشاد.

«وقتی توی صورت اش می زنی، وقتی گلویش را می گیری و مثل آونگ از دیوار آویزان می کنی، آن وقت التماسی توی چشمانش می بینی که حتما او هم دیده. ولی برایش اهمیت نداشته. و او هم حتما همان چشمان خشمگینی را می بیند که خودش داشته. حالا از همان چشمان طلب عفو دارد. همان بخششی که خودش دریغ کرده».


*   *   *

داستانی از هرجهت اسف‌بار و قابل تأمل/ با ایرادات و اشکالات زیادی که این‌جا به برخی از آن‌ها به اختصار اشاره می‌کنم: