۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵

فرمول‌

اگه به یکی از این نویسنده‌ها یا شاعرای زن‌وبچه‌دار که در مورد تنهایی انشاهای غمگین می‌نویسن، بگیم «ای بابا، ای چه حرفیه، تو دیگه چرا از این حرفا می‌زنی!»، یه فرمولی دارن که ما قبلن تو این وبلاگ به‌ش اشاره کرده‌یم. فکورانه می‌گن «اوه ... آدم درنهایت تنهاست».
از طرفی، ما که آدمای تنها رو تو فیلم و رمان دیدیم، احتمالا این شانس‌و داشتیم شخصا با یکی‌شون تماس نزدیک داشته باشیم، یا که این‌جا و اونجا احتمالا به یکی‌شون برخورده‌یم، یا از کنار یکی‌شون که رو نیمکت پارک خوابیده‌ رد شده‌یم، می‌دونیم اینا از نظر روحی روانی جسمی درب و داغونن. کاملا برعکس نویسند‌ه‌ها و شاعران زن‌وبچه‌دارﹺدرنهایت‌تنهای غمگین که ماشااله همیشه خیلی خوب‌و سرحال‌و بشّاش به نظر می‌رسن، از قیافه‌شون پیداست تغذیه‌شون خوبه، و برا درست‌کردن سرووضعشون از لباس‌و عینک گرفته تا مرتب‌کردن ریش‌وسبیل‌ روشنفکرانه‌شون وقت‌و پول‌و حوصله هزینه کرده‌ن ... بعد، وقتی آدم به یکی‌شون می‌گه، «بابا خوش‌تیپ! تو که وضعت درسته!»، آدمو به ظاهر بینی متهم می‌کنن. این‌ها، برا این‌جور موقع‌ها هم طبق مشاهدات من، یه فرمول پیش‌ساخته دیگه دارن که حداقل به اندازه «درنهایت‌تنهایی» جالبه.

یه دفعه هانس انتسنزبرگر شاعر و روشنفکر آلمانی اومده بود ایران (اینو قبلا یه بار تعریف کرده‌م). با اهل قلم به بحث و گفتگو نشسته بود. بعد یه چیزی دیده بود که باعث شگفتی‌ش شده بود. با نویسنده‌ای آشنا شده بود کهاسم‌شو گذاشته بود «نویسنده رنج‌ها». در موردش نوشته بود، (از ذهن می‌گم)،  زندگی رو تلخ، دنیا رو سراسر تباهی، و بشر رو از دست رفته و غیرقابل نجات می‌دید …  
بعد از جلسه ظاهرا دسته‌جمعی رفته بوده‌ن رستوران. انتسنزبرگر نوشته بود، ولی همین آدم تو رستوران سرحال و شاداب بود و با اشتها غذا می‌خورد!

امروز تو وب به یه پاراگراف از «سال بلوا»ی معروفی برخوردم که به درد بحث ما می‌خوره. یکی به شخصی می‌گه: «شما خیلی شادابید، همیشه جوان و شادابید». شخص شاداب فرمول مخصوص این‌‌جور موقع‌ها رو میذاره رومیز! می‌گه: «خبر از دل آدم که ندارند ... پوسته ظاهری چه اهمیتی دارد؟ درونم ویرانه است».

۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۵

ما همه در یک کشتی نشسته‌ایم

سرنوشت ما به هم وابسته است. شکاف‌های سیاسی، طبقاتی، قومی، مذهبی و ... امکان رشد، امکان حرکت به سوی زندگی صلح‌آمیز را در جامعه ما تقلیل می‌دهد، نیروی ما را به هرز می‌برد، و موجودیت ما را به عنوان ملتی کهن متشکل از اقوام خویشاوند به خطر می‌اندازد. دشمنان ایران این موضوع را بهتر از ما می‌فهمند، و هیچ رویدادی نیست که از آن برای تعمیق شکاف‌های موجود در جامعه ما حداکثر استفاده را نکنند.

جامعه ما به صداهایی نیاز دارد که بتوانند بین جریان‌ها و نیروهای گوناگون ارتباط ایجاد کنند. بین آن‌ها راه باز کنند. روی شکاف‌ها پل بزنند:

تواب و پل‌ساز، قسمت اول
تواب و پل‌ساز، قسمت دوم
تواب و پل‌ساز، قسمت سوم

۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۵

در مقابل نیروهای طبیعی و ماوراء طبیعی۴

- دانشگاه اینو اینطوری کردهتو رو آقاجونم وامیسته جوابشو میده
- میگم، چقدر خوب شد شما دانشگاه نرفتی حمیرا خانوم

***
توی یکی از پست‌های قبلی این گمانه مطرح شد که شاید هم قصد بزرگ‌آقا به عنوان «بزرگ» خانواده از دست‌گذاشتن روی شهرزاد این است که این عضو سرکش و بلندپرواز خانواده را رام کرده و به آغوش خانواده بازگرداند. بزرگ‌آقا صحت این گمانه رو (قسمت ۲۵) تأیید کرد: «می‌خواستم این گوهر قیمتی (شهرزاد) تو خانواده دیوانسالار بمونه!».
یادم هست، همون‌روزا که داشتند شهرزادو می‌دادن به قباد، یکی توییت کرده بود، من اگه جای بزرگ‌آقا بودم، شهرزادو برا خودم ورمیداشتم! حسرت بزرگ‌آقا که «کاش پنجاه‌سال دیرتر به دنیا آمده بودم» ابراز عشق به شهرزاد بود. این‌که بزرگ‌آقا علیه میل خودش به شهرزاد، مثل نویسنده توییت بالا عمل نمی‌کنه، نشون می‌ده این گانگستر رذل نسبت به نویسنده توییت بالا "باوجدان‌تر" و "اخلاقی‌تر" بوده. بزرگ‌آقا هم بود بزرگ‌آقاهای قدیم!
***

امروز کمی عکس‌های سیاه‌سفید تجمعات جنبش ملی شدن نفت را تماشا کردم. با عکس‌های جنبش مشروطه یک فرق اساسی دارند. در عکس‌های زمان مشروطه جای زن‌ها خالی‌ست، اما حضور آن‌ها در عکس‌های جنبش نفت قابل مشاهده است.
پای زن نباید به خیابان باز شود. بازشدن پای زن به خیابان برای مردم آن دوران نوعی فاجعه بشمار می‌آمده است. زن در خیابان معنی ندارد. «چه معنی داره زن بره تو خیابون؟». (چه معنی داره؟ هان؟ چه معنی؟). «زن خیابانی» امروز هم مترادف فاحشه به کار می‌رود. این فرهنگ غالب آن دوره بوده است. خواهر شهرزاد برای این‌که از خانه بیرون برود، باید بجنگد.
اما مگر بیرون چه خبر است؟ در تصور مردان و غالب زنان آن روزگار، بیرون جنگلی ست که در آن اوران اوتان‌های نر منتظر ماده‌ها هستند. یک‌مشت مرد وحشی که فقط یک چیز می‌خواهند. چندسال پیش در گزارش یک تحقیق جامعه‌شناسی در مورد رانندگانی که در خیابان‌های پایتخت برای زن‌ها بوق می‌زنند آمده بود، آن‌‌‌ها به تیپ و مشخصات زن‌هایی که برای‌شان بوق می‌زنند توجه خاصی ندارند. این یعنی، همین‌که آن موجودی که کنار خیابان ایستاده است زن باشد، برای آن‌ها کافی‌ست! [شناخت دیگری که در این تحقیق به دست آمده بود نیز بسیار جالب بود: خلاف تصور عامه، اکثریت مطلق بوق‌زنندگان، نه جوانان محنت‌کشیده مجرد، بلکه مردان متأهل زن‌وبچه‌دار است. آیا این پدرها فرزندان خود را چگونه تربیت می‌کنند؟ دختران خود را با چه دلیلی از رفتن به خیابان نهی می‌کنند؟].
منظور این‌که آن روزها شمار زنانی که می‌توانستند مثل شهرزاد، آذر و مریم سر خود را راست بگیرند و با اعتماد به نفس نسبی پا به خیابان بگذارند قلیل بوده است. آن دوران را می‌توان دوران تمرین قدم‌به‌خیابان گذاشتن زن‌ها فهمید. و آذر یکی از آن‌هایی است که پای او از طریق حزب توده به خیابان باز شده بود.
حضور زنان کمونیست در خیابان به صورت سازماندهی شده 
داستان سه تن از زن‌های سریال که تا این‌جا دیده‌ایم به اختصار این است: مریم را با رشوه خریدند، اراده شهرزاد را تحت فشار شکستند، و آذر را در زندان نابود کردند. مریم و شهرزاد به یقین با هم متفاوتند. شهرزاد در عین واقعگرایی کشنده، اهل فکر، و وفادار به آرمان‌های خویش است، و مریم را (که امثال او در همین گوگل‌پلاس ما کم نیستند) می‌توان از پیروان دین «موفقیت» دانست. دینی که در آن «دست دادن موقعیت» چیزی شبیه معجزه در سایر ادیان است. در این موقعیت‌‌های استثنایی است که پیرو دین موفقیت ره صدساله را یکروزه می‌پیماید. اتفاقی که افتاد این بود: برای مریم موقعیت دست داد.
آذر
منظور این‌که، تفاوت شهرزاد و مریم بزرگ است، ولی هر دو برعکس آذر از خانواده‌های نسبتا مرفه هستند و به “بالا” متصل‌اند. آذر اما در این داستان عضوی سربلند از قشر محروم جامعه بود. در نظر این نگارنده درست است که شهرزاد قهرمان اصلی سریال است، اما با توجه به سلسله‌مراتب ارزش‌ها در این روایت آذر قهرمان واقعی است. اگر او نیز مانند شهرزاد به خواست “بالا” تمکین می‌کرد، می‌توانست چه‌بسا به “خوبی” مریم به زندگی خود ادامه دهد، اما او «نه» گفت.
نه!
حزب توده آنقدر مرتکب خطاهای بزرگی شده و از همه طرف مورد انتقاد و افشاگری و حمله و ... قرار گرفته است که شاید امروز لفظ توده‌ای برای خیلی‌ها (مثل من) صوت ناخوشایندی داشته باشد. اما ما باید حساب این‌حرف‌ها را از جوان‌هایی که برای مناسباتی عادلانه‌تر به میدان آمده بودند و دسته دسته اعدام شدند جدا کنیم. این‌ها همگی هموطن ما بودند. دعوای کمونیست‌ها و ملی‌گرایان دعوای خانوادگی بود. این‌ها شاید می‌توانستند بدون دخالت مخرب قدرت‌های استعماری به طریقی با هم کنار بیایند. اما این آمریکایی‌ها بودند که کمونیسم را دشمن اصلی خود می‌پنداشتند، و می‌دانستند که مصدق به عنوان یک ایرانی آزاداندیش و دمکرات آن‌طور که آن‌ها دوست دارند، حزب توده را سرکوب و اعضای آن را تارومار نخواهد کرد. شهید راه وطن، زنده‌یاد فاطمی در سخنانی پیش از اعدام می‌گوید: ما سه سال در این کشور حکومت کردیم و یک نفر از مخالفان خود را نکشتیم برای آنکه ما نیامده بودیم برادرکشی کنیم ما برای آن قیام کردیم که ایران را متحد کرده و دست خارجی را از کشور کوتاه [کنیم] … ادامه

۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۵

اون شب

پام چندین هفته تو گچ بود. اگه جایی دیدید یه آدمی که پاش تو گچه با خوشحالی یه کیسه پلاستیکی دستشه داره میره بیمارستان، بدونید داره میره پاشو از گچ دربیاره.
تو کلینیک، مردی که گچ پامو باز کرد با اشاره به در یه اتاق گفت: اگه دوست دارید این‌جا می‌تونید پاتونو بشورید. برا من غیرقابل تصوره که کسی این پیشنهاد رو رد کنه. برا آدمی که چندین هفته‌ دایما مواظب بوده به پاش آب نخوره، پای خودشو ندیده، لمس نکرده - و گذشته از اینا - دوست داره درجا یه معاینه حسابی بکنه ببینه همه چیز مرتبه، جایی کبود نشده، ورم نداره، ترک نخورده، خدانکرده چیزی کج نشده و ...، هیچی دلپذیرتر از آگاه شدن از امکان شستن پا نیست.
تو دلم، به کسی که به این‌جایﹺِِِ کار فکر کرده آفرین گفتم، رفتم تو.
اتاق کوچیکی بود که نور خوبی داشت. ۳۰سانتیمتری زمین یه لگن پاشویی نسبتا بزرگ چارگوش سفید به دیوار چسبیده بود که جلوش یه صندلی راحت پایه‌کوتاه گذاشته بودند. نشستم، شیر آب‌و باز کردم پامو گرفتم زیرش. از این شیرها بود که آبشون زیاده ولی ترشح نمی‌کنن. پامو با صابون کودک شستم. ولی هی طولش می‌دادم. دلم می‌خواست یه ساعت اونجا بشینم و هی پامو بگیرم زیر آب گرم ملایم، هی به پام دست بکشم، اینور اونورش کنم، ماساژش بدم ... راست راستی هم (اگه قیافه یارو رو درست تعبیر کرده باشم) فکر کنم یه کم زیادتر از معمول طولش دادم، ولی تجربه خیلی خوبی بود. دیدم پام درست شده. آخرین باری که دیده‌بودمش شبیه یه متکای بی‌قواره بود. دیدم سالم شده. هیچ دردی نداره. همه‌چیش سر جاشه، انگشتا مرتب کنار همن .... و خداوند مهربان رو شکر کردم که این پا رو به من بخشیده. یه عضو ظریف که به طرز معجزه‌آسایی از پس کار سنگین و مهمی که به عهده‌ش گذاشته شده برمیاد.
ملت وقتی یکیو می‌بینن پاش گچ گرفته‌س، فقط یه آدمو می‌بینن که خیلی عادی پاش تو گچه. ولی کسی که یه بار پاشو گچ گرفته باشه می‌دونه این چه دردسرایی داره. در واقع زندگی آدم میشه یه دردسر مستمر. راه‌رفتن، نشستن، پاشدن، خوابیدن (که اگه یه بار دو‌تا آجر به ساق پاتون ببندید برید تو رختخواب احساس‌شو می‌فهمید). یا چندین هفته تکرار مضحکه‌ی حمام کردن به سبک آکروبات‌بازای سیرک.
بالاخره، همونطور نشسته، پامو خشک کردم. پوست پام پرزهای حوله رو حس می‌کرد، مورمور می‌شد. وقتی لنگه‌کفشم‌و از کیسه در اوردم پام کردم احساس بخصوصی بهم دست داد. چرم کفشم که کفش نسبتا قرص‌و محکمیه، زیادی نرم بود. انگار جوراب پام کرده باشم. تو خیابون، با این‌که پام کفش بود، احساس می‌کردم پا برهنه‌م، پام حفاظت نداره، محفوظ نیست. می‌ترسیدم. وقت راه رفتن قدمم نامطمئن بود.
اونروز، ‌شب تو رختخواب نمی‌دونستم با پای لُختم که هر حرکت کوچیک ملافه رو حس می‌کرد، چیکار کنم، کاملا خوب شده بود، ولی می‌ترسیدم نصفه‌شب براش اتفاقی بیفته. پیچ بخوره، بخوره به چوب تخت ... نمی‌دونستم کجا بذارمش، چطوری بذارمش، چیکار کنم که آروم باشه. مثل مادری که می‌خواد برا بچه‌شیرخوره‌ش یه جای امن پیدا کنه، نگران بودم. نمی‌تونستم بخوابم. بعد یه اتفاقی افتاد: حس ‌کردم یه چیزی کم دارم. تو قالب گچی (هرچی بود) خیالم راحت بود. احساس امنیت می‌کردم. یه لحظه، فقط یه لحظه دلم قالب گچی رو خواست. به صورت ضربتی معنی واقعی و ترسناک «آدم به همه‌چی عادت می‌کنه» رو فهمیدم. بعد یاد یه ضرب‌المثلی افتادم که می‌گه «علت برود ولیک عادت نرود». بعد در حالیکه داشتم تو فکرم به روند تبدیل عادت‌های بی‌علت به علت‌های زجرآور ورمیرفتم، و برا خودم فلسفه می‌بافتم، این بیت زیبا اومد تو فکرم که «ای طبیب جمله علت‌های ما». از این «طبیب جمله‌ علت‌ها» خیلی خوشم اومد. هی تو دلم گفتم ای طبیب جمله علت‌های ما، ای طبیب جمله علت‌های ما. دلم می‌خواست تا صبح هی بگم ای طبیب جمله علت‌های ما! ولی نمی‌دونم بعد از چند بار دیگه خوابم برد.

۲۳ فروردین ۱۳۹۵

در مقابل نیروهای طبیعی و ماوراء طبیعی۳

اون‌روزا وضع چه‌جوری بوده؟
جواب: «هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان».
آدم‌کش‌های وابسته به اجانب مردم رو با قمه و تانک تارومار کرده‌ن، دولت ملی رو ساقط کرده‌ند، مصدق بازداشت شده، کمونیست‌ها یا اعدام شده‌ن یا متوارین. فاطمی گوشه‌ی زندان بیماره. همین‌روزهاست که با برانکادر به محل اعدام برده بشه ...
بزرگ‌آقاها نشئه‌ی موفقیت و پیروزی اند*.‌ دست‌شون برا همه‌کار بازه. اگه دلشون بخواد با یه تلفن یه اعدامی‌رو آزاد می‌کنن، اگه دلشون بخواد با یه تلفن یکی رو می‌کشند. حتی تعیین می‌کنن کی با کی بره تو رختخواب! سرنوشت کشور محکوم خواست «دل» بزرگ‌آقاهاست. برعکس ما، هیچ دلیلی نداره ناله‌ی «چه بدکرداری ای چرخ» سر بدن. ... در یک کلام: دورانی تاریک پر از پستی، دنائت، جنایت و تباهی ...
ولی تو این داستان، اون نقطه روشن چیه که توش امید هست، که ما رو جذب می‌کنه، که باعث دلخوشیه؟
به نظر من وجود شهرزاد و فرهاد. دوتا آدم که تو این «دنیای دروغ»و عقب‌موندگی، اگه چهار کلام حرف راست و درست شنیده باشیم، از زبون اونا شنیدیم. دوتا آدم سربلند: دوتا گل نورسته رو یه تپه کود.
ولی سربلندی شهرزاد و فرهاد از کجا میاد؟ خانواده‌هاشونو میشناسیم. پدرهای هردوشون از نوکران بزرگ‌آقان. مادرهاشون زنایی به شدت عقب‌مونده و نفهم‌. پس اگه شخصیت شهرزاد و فرهاد حاصل پرورش خانوادگی نیست، این چیزی که باعث شده اونا سر خودشونو راست بگیرن، اجتماعی باشن، براشون مهم باشه تو جامعه چی می‌گذره، برا تغییر مناسبات اجتماعی تلاش کنن، (و "حرفای خارجکی" بزنن) چیه؟‌ چه چیزی سبب تفاوت اونا با بقیه شده؟ جواب اینه: دانشگاه.
این غزلی در ستایش دانشگاه نیست؟

در مقابل نیروهای طبیعی و ماوراء طبیعی۲


---------------------
آخرین پیروزی تسخیر مریم بود توسط سرهنگ تیموری. بابک نمایش رو با واقعیت اشتباه گرفته بود. طفلک از مریم توقع داشت (مثل دزدمونا) بدون اطلاع پدرش باهاش ازدواج کنه. اما متأسفانه اینبار سر اتلو بی‌کلاه موند، و سرهنگ تیموری دزدمونا رو بلند کرد!

-

اواخر دهه هشتاد بود که پژوهشگران حوزه ارتباطات با تحقیق روی رفتار مصرف‌کنندگان رسانه‌های چاپی به این نتیجه رسیدند که بسیاری از آن‌ها حال و حوصله خواندن مطالب بلند را ندارند. یافته‌ها نشان می‌داد که توجه، دقت، و جمعیت‌خاطر اکثر آن‌ها بعد از خواندن پاراگراف اول به سرعت تقلیل می‌یابد.
این مسئله، با توجه به نقش و جایگاه پراهمیت رسانه‌ها در زندگی اجتماعی، یک معضل، یک ضایعه مخاطره‌آمیز است که بایستی دنبال علت‌های آن گشت و برای رفع یا جلوگیری از تشدید آن راه‌حل جست. چه بلایی سر این آدم‌ها آمده است؟ این پدیده در درازمدت چه تأثیری روی زندگی جمعی خواهد داشت، و به چه نتایجی منجر خواهد شد؟ اما اتفاقی که افتاد این بود: بر مبنای شناخت به دست آمده از رفتار مخاطبان، نشریات جدیدی وارد بازار رسانه شدند که به سرعت به موفقیت چشمگیری رسیدند: مشخصه اصلی آن‌ها مطالب کوتاه چندخطی و (اغلب) تصویردار بود.
[کیمیاگری بورژوازی یعنی توانایی تبدیل همه‌چیز، حتی عجز و بیماری آدم‌ها به پول!].
تازه، امروز که به عقب نگاه می‌کنیم، می‌بینیم انگار آن‌روزها وضع خیلی هم بد نبود. امروز «یک پاراگراف» مقاله‌ به حساب می‌آید. و در دنیا چیزی نیست که نشود آن را در ۱۴۰ کاراکتر گفت.

۱۹ فروردین ۱۳۹۵

در مقابل نیروهای طبیعی و ماوراء طبیعی۲

باری، بعد از این‌که مقاومت شهرزاد درهم‌شکست و به ازدواج با قباد تن داد، هنوز امید داشتم یه چیزی بشه که جلوی فاجعه رو بگیره. چه میدونم، بزرگ‌آقا بمیره، قباد تو تصادف کشته بشه، سیل بیاد، زلزله بشه، شهاب آسمانی بیاد. شهرزاد برا من آخرین سنگر جنبش ملی ضداستعماری بود که نمی‌بایستی به دست دشمن می‌افتاد. حتی وقتی با قباد به «خانه بخت» تبعید شد، هنوز امیدوار بودم و از ای‌خدا ای‌فلک و ای‌طبیعت عاجزانه وقوع حادثه‌ای رو می‌طلبیدم که بیاد و جلو فاجعه رو بگیره. این اتفاق نباید بیفته. این اتفاق نمیوفته. ... نمی‌تونه بیفته ... نباید می‌افتاد، ... ولی افتاد. اراده کودتاچیان وابسته به اجنبی فاتح شد، و آخرین قامت راست جنبش ملی کشور در اتاق‌خواب دیوانسالار دست‌هاشو برد بالا، دولا شد (یا هر طور دیگه‌ای که می‌پسندید). این پایان عملیات آژاکس بود که در ۲۴ مرداد ۳۲ با پخش رمز «حالا دقیقا ۱۲ نیمه شب است» از رادیو بی‌بی‌سی، شروع شده بود.

قباد: ما بالاخره با هم محرم ایم!
شهرزاد: محرمیت که فقط به کاغذ نیست، دل آدم باید محرم بشه!

طوری که شاهد بودیم، دل شهرزاد برا ایجاد «محرمیت» کافی(!) دو یا سه روز وقت احتیاج داشت. شب دوم یاسوم بود که پیشگویی خدمتکار شهرزاد بتول‌خانوم درست دراومد، که در حالیکه لحاف‌ومتکا اورده بود که برا قباد تو اتاق نشیمن جای خواب درست کنه، با قیافه‌ای پر از نگرانی، با دلسوزی به‌ش گفته بود: «عروست نازش زیاده. درست میشه».