۰۲ آذر ۱۳۹۳

Let's get together and feel all right

داشتم تو iTunes موزیکا رو مرتب می‌کردم، رگی گوش کردم، یاد جوونی افتادم که سالها پیش جلوی یکی از کلیساهای فلورانس با هم یه کم حرف زدیم و سیگار دود کردیم. موزیسین خیابونی بود. می‌خوند و گیتار میزد.
اون زمانا اینا هنوز بودن. کنار خیابون ساز - اغلب - گیتار میزدن و از پولی که مردم بهشون میدادن هزینه سفرشونو تأمین میکردن
تو هر دستشدهتا دستبند کرده بود، تعداد نامعلومی انگشتر تو انگشتاش بود. از هر گوشش چهارتا گوشواره آویزون بود. لباسای رنگیپنگیو گشاد تنش بود، دمپاییانگشتی چرمی پاش بود، به سینهش و رو گیتارش علامت صلح چسبونده بود، موهاشو مثل باب‌ مارلی نمدی کرده بود، و تو جیباش موادی داشت که حمل و استفاده ازشون قانونا جرم محسوب میشد (ولی پاسبانای اون دورانم خیلیاشون خودشون مجرم بودن!)
خیلی جدی و پرحرارت (جوونا رو که دیدید چطورین؟) معتقد بود، تمام نگونبختی بشریت مال اینه که آدما به حرف باب مارلی درست توجه نکردهن که میخونه: «بیاین دورهمی احساس خوب کنیم!».

۳۰ آبان ۱۳۹۳

روز بخصوص

امروز پلهها را دوتایکی پایین دویدم. وقتی میخواستم دستگیره در ورودی را به سمت خودم بکشم، احساس کردم کس دیگری هم از بیرون دستگیره را گرفته و در را به سمت تو فشار میدهد. و درست حس کرده بودم. خانم پو۠نز بود. سلامکردم و هر دو از این اتفاق خندیدیم
ساعت نزدیک ۱۰ بود. خانم پونز از این پیرزنهای ظریف شکستنیست. این زن با تمام چینهای صورتش زیباست. سالها پیش که یک بار پیش او بودم، در تاریکی راهرو تابلوی آبرنگی دیدم از چهره یک دختر شانزدههفدهساله. موهای دماسبی، چشمهایی درشت و براق، گونهها و لبهای زیبا، و گردنی باریک
گفتم: چه قشنگ
چراغ را روشن کرد و به خنده گفت:
«این منم ... اینو یکی از خاطرخواهام کشیده. پسرک خوبی بود … ولی خب ... نشد». 
و در لحظهای که کلمه خاطرخواه را میگفت در چشمهایش برق شیطنتآمیزی دیدم که در چشمهای نقاشی هم بود. خودش بود. خانم پونز در شانزدهسالگی
تا بعد از ظهر بیرون بودم و کارهای زیادی را که باید انجام میدادم، به انجام رساندم. چندبار اتوبوس و مترو سوار شدم، توی صف ایستادم ... جایی نشستم و غذای کوچکی خوردم و و و … تا نزدیک ساعت سه که به خانه رسیدم

دستگیره را که فشار میدهم، احساس میکنم کسی دارد از آنطرف در را میکشد. لای در باز میشود. اوووه … هر دو هیجانزده میخندیم. میگوید: «امروز روز بخصوصی اه … امروز روز بخصوصی اه ...».
جواب میدهم: همینطوره خانم پونز. حتما همینطوره.

۲۹ آبان ۱۳۹۳

دیگه از جون مهندس چی می‌خواین؟

به نظر من بعضی از طرفداران حقوق زنان چشم خود را بر برخی از تغییرات میبندند، و به نیمه پر لیوان اعتنا نمیکنند. امروز دیگر طوری شده است که مهندس پیش از اینکه پریود نازنین شروع شود، کیسهآبگرم و پتو را آماده کرده و کمر همت به درست کردن چاینباتؚ زعفرانی بسته است!

۲۳ آبان ۱۳۹۳

نیکانور

شکلات غلیظ مرا یاد کشیش ماکوندو پدر نیکانور میاندازد. اگر یادتان باشد، یکی ازمعجزات او که با آن امر الهی را تبلیغ، و مردم را جذب کلیسا میکرد این بود که پس از نوشیدن یک فنجان شکلات غلیظ، همانطور که نشسته بود چند سانتیمتر از زمین به هوا میرفت.
یکی دیگر از شخصیتهای به یادماندنی صدسال تنهایی ملخیادس، رئیس قبیله کولیهاست.
تا سیچهلسال پیش در شهرهای کوچک ایران هم این طور بود که بسیاری از کالاهای صنعتی جهان مدرن، پیش از همه، وسایل پلاستیکی نظیر سطل، چهارپایه ، دمپایی، کاسهبشقاب ملامین  و امثالهم همراه کولیها به شهرهای کوچک میآمدند.
ملخیادس هم نسبت به ماکوندو همین جایگاه را داشت. هر سال وقتی در فصل بهار به همراه قبیله به ماکوندو میآمد، کالاهای جدیدی با خود میآورد، که خوزه آرکادیو بوئندیای بزرگ مشتری اصلی آنها بود. یکبار مایعی جادویی آورده بود (که خوزه آرکادیو فکر میکرد میتواند به کمک آن کیمیا کند). در سال دیگری یک آهنربا (که خوزه آرکادیو بوئندیا امید داشت با آن معدن طلا پیدا کند)، و یک بار یک ذرهبین. ذرهبینی که خوزه آرکادیو بوئندیا - با اینکه در حین آزمایشات علمی خود باعث آتشسوزی در خانه شد - توانست به کمک آن گردی زمین را کشف کند.
مردم ماکوندو البته حرفهای او را باور نمیکردند (و تا سال بعد، وقتی ملخیادس دوباره به ماکوندو بیاید و به آنها بگوید که خوزهآرادیو عقل خود را از دست نداده است، و گردی زمین را دانشمندان غربی هم ثابت کرده‌اند) به تئوریهای علمی او میخندیدند.
خاطرم هست، یکی دیگر از چیزهای نویی که ملخیادس با خود به ماکوندو آورده بود یک قالیچهی پرنده بود. البته اینیکی را نمیفروخت، بلکه با دریافت نفری چند پزوس مردم را سوار آن کرده، یک دور در آسمان ماکوندو میچرخاند!
خاطرم هست ورود قالیچه پرنده به شهر، پدرنیکانور را اندیشناک کرده بود. میگفت از وقتی ماکوندوییها با پرداخت پنج پزوس صدمتر به هوا میروند، اعتقادشان به کلیسا سست شده و ایمان آنها به خطر افتاده است!

۲۱ آبان ۱۳۹۳

نه آقا، نه!

کودکی محمود دولتآبادی مقارن است با ساختن مدرسه‌ «مسعود سعد سلمان» در روستای آنها. دولتآبادی در مصاحبهای با جمشید برزگر میگوید خود را خیلی مدیون این دبستان میداند. در این مدرسه او میفهمد که معلم یعنی چه. «آموزگار» را کشف میکند: یک «مدیر خوب و منضبط به نام ابوالقاسم زمانی» (جای دیگری او را با آتوریته نیز توصیف میکند).
میگوید
یادمه یکبار آقای زمانی بچهها را تنبیه کرد. من رفتم خونه و گلایه کردم. گفتم: "حتی من را هم تنبیه کرد!" (چون قبلا منو سر دست بلند کرده بود و به بچهها نشون داده بود ...) گفتم حتی منم تنبیه کرده. پدرم روشو برگردوند و گفتش: "سیلی معلم به کسی ننگ ندارد/ سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد". یادم نمیره. ۶۰سال از این سخن میگذره. بنابراین پدر من در عین اینکه فقط دوماه مکتب رفته بود ... اما نکاتی رو که لازم بود از فرهنگ ما گرفته باشه، با اون حافظه و هوش استثناییش گرفته بود (ویدئو، دقیقه ۴ و بیست).

تحقیر زبانی کودکان در مدرسه، تنبیه جسمانی و سؤاستفاده جنسی از آنها سه فقره جرم نیستند. ابعاد یک جرم واحدند، و آن استفاده سوء از قدرتی است که جامعه جهت تعالی و پرورش کودکان در اختیار معلم قرار داده است.
«سیلی معلم به کسی ننگ ندارد» غیرقابل پذیرش است، زیرا این رفتار ناهنجار امروز، هم جرم دارد و هم برای زننده سیلی ننگ محسوب میشود. ستاره سهیل برای مردمان دوران گذشته از این نظر جایگاه ویژهای داشته است که طلوع آن را (دهخدا: اواخر گرما) مقارن با رسیدن میوههای درختی میدانستهاند. از سرتاپای این شعر میبارد که حاصل یک ذهنیت دهقانی و متعلق به دوران گذشته است
«سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد»، چوب معلم گل است (مثل کثیری عبارات ناپسند دیگر در مورد زنان) „حکمتهایی بودهاند که روزگاری مقبولیت عام داشته اند، و همه، از گدا تا شاه، مردم، پدرومادرها و آنکه چوب را میزده است با هم علیه کودک همدست بودهاند. امروز دیگر اینطور نیست و تصویر «معلم چوببهدست» تصویری زشت و منزجر کننده است که با جایگاه و شأن معلم نمیخواند.  اینگونه عبارات زبالههای گنجینه معنوی فرهنگ ما هستند که وجاهت و مقبولیت خود را از دست دادهاند. و ترویج و توجیه آنها حرکت در خلاف جهت رشد و تعالی فرهنگیجامعهی ماست
برای من قابل تصور نیست که واکنش محمود دولتآبادی به شنیدن خبر سیلیخوردن فرزند خود از معلم مدرسه/ آنهم (طوری که از ظواهر برمیآید) بیتقصیر و در چهارچوب یک تنبیه جمعی/ جملهای نظیر «سیلی معلم به کسی ننگ ندارد» باشد. برعکس، به احتمال قریب به یقین او نیز با آگاه شدن از ماجرا، مثل هرکدام از ما در اسرع وقت خود را به مدرسه میرساند. چه تخلفی ممکن است از یک بچه ششهفتساله سربزند که برای متنبه کردن او وسیلهی دیگری جز سیلی نباشد؟ آن‌چه اینجا خود را نمایان میسازد این است که دولتآبادی با گذشت بیش از نیم قرن، هنوز نمیتواند ازحکمتهای پدر خود فاصله گرفته و در آن با نگاه انتقادی بنگرد. اما این فقط مشکل دولت‌آبادی نیست.
بدبختانه بسیاری از روزنامهنگاران ما هم هنگام گفتگو با بزرگان، یا کسانی که به نحوی از نردبان عرصه فرهنگ و هنر بالا رفتهاند، به ناگاه چنان مسخ، ذلیل و بیچارهمیشوند که جز تملق‌وخودشیرینی و ابراز بندگی کاری از آنها برنمیآید. این وسط ما گیر افتادهایم. «ما» یعنی کسانی که در عین احترام به گذشتگان، دخالت این‌گونهحکمتهای بدوی رایج نزد دهقانهای عامی و بیسواد قرن گذشته را برای پرورش و رشد شخصیت کودکان امروز فاجعه‌آمیز می‌دانند، حتی اگر این دهقان پدر محمود دولتآبادی خالق کلیدر باشد.