۰۹ آبان ۱۳۹۳

علیه نهیلیسم

نیکآهنگ کوثر در ابتدای "مطلب"ی که منتشر کرده است، آرش کمانگیر را «دوست فرهیخته» نامیده است.
این رفتاری سرزده از روی نادانی، و عملی ضدفرهنگیست که به نامفهومشدن مفهوم «فرهیخته» میانجامد
شگفت نیست که فارسی‌دوست واقعی از این رفتار نکوهیده دق کند.

۰۷ آبان ۱۳۹۳

-

وقتی به خود آمدم دیدم با خود سرگرم گفتگویم. اتفاقا گفتگوی خوبی بود که در آن حقیقت مثل یک ستاره میدرخشید. اما ویژگی اصلی ستارههای روشن این نوع گفتگوها این است که با بهخودآمدن آدم، خاموش میشوند!

وضعیت نابسامان این دوران را میبینید؟
ترسم از زمانیست که با نوستالژی از این روزها به عنوان دوران صلح و صفا یاد کنیم.

بعضیها اینطور هستند. وقتی ناراحت اند گمان میکنند همه ناراحت اند و برعکس هر وقت احساس خوشحالی میکنند، دنیا را خوشحال میبینند. نوعی بیماریست که من نیز کمی به آن مبتلا شدهام. هروقت ناامیدم، فکر میکنم همه ناامیدند، و وقتی میترسم، فکر میکنم همه باید مثل من ترس داشته باشند. به عنوان مثال الان فکر میکنم همگی به نوعی بلاتکلیفی و گیجی دچاریم (و کمشدن سروصدا در گوگلپلاس و بیعملی دوستان را هم به بلاتکلیفی و گیجی همگانی تعبیر می‌کنم)، در صورتی که هیچ بعید نیست فقط من گیج باشم.

شیرازه دنیا در حال فروپاشی‌ست. وارد دوران جدیدی میشویم که هیچ دری دیگر روی پاشنه قبل نمیچرخد. دوران جدید تا پشت دیوار خانه ما آمده است و به تخریب آن مصمم است. یک هیولای پرزور. فکر میکنم این مسئله به صورت عاجل به ما مربوط است. شما اینطور فکر نمیکنید؟

آیا درست است که آدم ترسهای خود را به دیگری منتقل کند؟ بخصوص وقتی که به یقین نمیداند که وجود آنها مبتنی بر واقعیت/ و موجه است، یا وضعیت روانی اوست که آنها را تولید میکند؟ فکرها و توهمات مالیخولیایی یک غارنشین جداافتاده، که فاکتها و مستندات او روی بنیانهای سستی نظیر «جایی خواندم»، «خودم شاهد بودم»، «در وبسایت نوشته بود»، «در اخبار شنیدم» یا «در یوتیوب دیدم» استوار است
نه. من مجاز نیستم دیگری را در ترسهای خودم شریک کرده باعث دلهره و انقباض روح آدم‌هایی شوم که شاید بیخیال این حرفها مشغول زندگی روزمره خود هستند. به جای این‌کار بهتر است قرص‌م را بخورم.

۰۵ آبان ۱۳۹۳

Nik

دیروز حین مرتبکردن میز، لابلای کاغذها روزنامهای را دیدم که نیکلاس در حاشیه آن تلفن خود را نوشته بود. یاد صحبتهایمان در J افتادم
چند شب پیش تا صبح بیدار بودم، هنوز هوا درست روشن نشده بود که پیاده از خانه راه افتادم و در کافه J صبحانه خوردم. آدمهایی که در این ساعت روز در J هستند، معمولا در این خصوصیت با هم شریکاند که شب پیش را نخوابیدهاند. بیخوابها، شبزندهدارها، خوشگذرانها، دلداده‌ها، دختروپسرهای جوانی که تا صبح رقصیدهاند، موزیسینهایی که جایی زدهاند، کارکنان شیف شب، خلافکارهای گوناگون، الکلیها، قماربازها، روسپیها، خانمرئیسهها، جاکشها … 
اینها، چون هر کدام به دلیلی شب را بیدار بودهاند، همگی خسته و کوفته هستند. و این خستگی آن مخدر صلحآفرینیست که تنها تحت تأثیر آن یک چنین آدمهایی میتوانند در صلح و صفا، بدون اینکه کسی کشته شود، زیر یک سقف جمع شوند!
فضا سبک و راحت است و کسی با کسی کار ندارد. همه، هر یک به نوع خود سروصداهای خود را کرده است، و غیر از  نوای ملایم پیانویی که از بلندگوها پخش میشود، حوصله صدایی بیشتر از زمزمههای آرام یا صدای چرخش قاشق چایخوری در فنجان را ندارد
آخرهای صبحانه بودم و قصد داشتم کمی روزنامه ورق بزنم که مردی وارد کافه شد. مست بود. تلوتلو میخورد و با صدای بلند حرف میزد، و با وجود چند میز خالی، از این میز به آن میز میرفت و میخواست سر میز دیگران بنشیند. تنش بدی ایجاد شده بود و تلاش گارسون هم که سعی میکرد او را آرام، یا از کافه به بیرون هدایت کند، به جایی نمیرسید (و کافههایی مثل کافه J برای اینجور مشکلات از پلیس کمک نمیگیرند، چون تشنجی که حضور پلیس ایجاد میکند(!) به مراتب بدتر از دادوقال یک آدم مست است).
من از فاصله‌‌زیاد شاهد این دردسر بودم. حادثه ته کافه اتفاق میافتاد. ربط زیادی به من نداشت. دیدم گارسون او را با خود به نرمی تا کنار بار برد، ولی باز هم صدایش میآمد.
مشغول روزنامه شدم، اما هنوز مدتی نگذشته بود که صدایش را بالای سرم شنیدیم
- هی تو!
زیرچشمی دیدم در حالی که یک قدمی میز ایستاده است انگشتش را به سوی من گرفته است.
این حادثه برای من که تازه سیگار مقدس بعد از صبحانه را روشن کرده بودم و حوصلهی هیچکاری را جز ورقزدن روزنامه نداشتم، اصلا خوشایند نبود. نگاهم را از او دزدیدم، و طوری رفتار کردم که انگار با من نبوده است. امیدوار بودم که از من بگذرد. اما نه، کمی نزدیکتر آمد و باصدایی بلندتر گفت، هی با تو هستم، و با اشاره به صندلی خالی گفت، میتونم اینجا بشینم؟
جواب دادم: خواهش میکنم. میتونید بشینید.
نشست و طوری که سعی میکرد دوستانه حرف بزند، گفت: تو کجایی هستی؟
جواب دادم، میبخشید، با هم پردوو نیستیم.
با صدای بلند و عمدا تصنعی گفت، خیلی ببخشید، کجایی هستید؟
گفتم، فاصله گوش من با شما زیاد نیست، داد نزنید.
صدایش را آورد پایین و گفت:
ببخشید، من ضد خارجی نیستمها، شما مثل اینکه اتریشی نیستید، از کجا میآیید؟
گفتم این کدوم مشکل شما رو حل میکنه؟
گفت: نمیخواید با من حرف بزنید؟
گفتم: راستش نه، اما در باره این که کجاییام به هیچ وجه.
پرسید: اسمت چیه؟
ـ گفتم که ما با هم پردوو نیستیم.
دستش را به سمت من دراز کرد و گفت:
ـ ببخشید اسم من نیکلاس اه … «نیک» ... اسم شما چیه؟
ـ مانی.
ـ خیلی خوشبختم! حالا دیگه ما با هم دوستیم، درسته؟
گفتم: «به جای این حرفا بهتر نیست یه صبحانه درست و  حسابی سفارش بدید؟».

گارسون را صدا کرد و سفارش قهوه سیاه داد. گارسون از اینکه او سر میز من آرام گرفته بود با لبخند به من نگاه تشکرآمیزی انداخت و از ما دور شد.
نیکلاس سیوخردهای سال داشت. با اینکه سرووضع او در اثر میخواری شبانه کمی بهمریخته به نظر میرسید، اما نسبتا "شیکپوش" و خوشقیافه بود. پس از اینکه مدتی در سکوت گذشت، کمی روی صندلی جابجا شد و گفت«من مهندسم. گراتس درس خوندم و در شرکت فلان کار میکنم».
با خنده گفتم: «منم پادشاه فرانسهام!».
گفت: «اوه ... مثل اینکه این موضوع هم براتون جالب نیست».
از جیب خود کیفی را بیرون آورد لای آن را باز کرد و جلوی من گرفت. و گفت: «اینم دوستماه».
دو عکس پشت تلق دیده میشد، که یکی از آنها ماشین سبزرنگی بود، و دیگری او را در حالی که در ساحل دریا کمر زنی را گرفته بود نشان میداد. زن قشنگی بود. از این زنهای «یهپردهگوشت»دار نرموگرم لبقلوهای چشمدرشت با موهای لخت.
بعد انگشت خود را روی تصویر ماشین گذاشت و گفت: «اینم ماشینم‌اه! Opel Corsa OPC».
گفتم: خب، حالا من باید چیکار کنم! از مدل ماشینتون حرف بزنیم یا از کون خوشترکیب دوستدخترتون؟
نگاه غریبانه‌ای به من انداخت و گفت: «پس دوست دارید در باره چی حرف بزنیم؟».
گفتم: شخصا در مورد هیچی. ولی اگه شما حتما میخواید در مورد چیزی حرف بزنید، گوش میکنمبه شرطی که در مورد چیزی حرف بزنید که «چیز» باشه.
ـ یعنی چی چیز باشه؟یعنی این چیزی که باید چیز باشه چه چیزی اه؟
گفتم: یعنی اون چیزی که همین الان برا شما مهمه. بهش فکر میکنید، و همین الان که اینجا نشستید حسش میکنید ... براتون مسئلهسیه «چیز» واقعی ... وگر نه «این دوستدخترماه»، «اینم ماشینماه» ... ارزش حرف زدن نداره.
گارسون آمد و فنجان را جلوی او گذاشت. ساکت شد. سرش را پایین انداخت، کمی با فنجان وررفت، جرعهای نوشید. و بریده بریده، با بغض گفت
ـ چیزی که چیز باشه!چیز واقعی ... چیز واقعی ... من ...  چیز واقعی ... اگه بخوام واقعیتو بگماون چیز واقعی اینه که ... مانی ... اینه که منمن تنهام. (سرش را روی میز روی ساعد دست گذاشت و شروع کرد به گریه). … بله همینه مانی. ... من تنهام! ... هیچ کسو ندارم.
[کمی دستپاچه شدمنگاهی به اطراف انداختم. چند نفر از میزهای کناری، با لبخند برایم سرتکان دادند! از اینکه یک آدم فداکار(!) حاضر شده است گوش خود را وقف این آدم ناراحت کند تا آنها راحت به صبحانهشان برسند راضی به نظر میرسیدند]. 
آهسته گفتم: آروم باشید. این فقط مسئله شما نیست. الان یه دورانیاه که  خیلیا تنهان. در واقع هیچکس کسیو نداره ... تازه شما که وضعتون بد نیست ... کار خوبم دارید، دوست دخترم دارید
سرش را بلند کرد و گفت: «مسئله همینه. میونهمون چندوقته بهم خورده ... من خیلی دوستش داشتم ... نه که با هم اختلاف نداشتیم، چرا داشتیم، ولی در کل همهچی درست بود. بدبختی اونجایی شروع شد که یه روز یهو تصمیم گرفت بره تراپی! ... این روانکاوا خیلی موذیان ... همون جلسههای اول ترتیبشو داد. خودش انکار میکنه، ولی دروغ میگه. من اینو تو رفتارش فهمیدم ... صددرصد مطئنم».
گفتم: «اگه اینقدر مطمئنید، فراموشش کنید».
زیرلب، طوری که به زحمت میشد صدایش را شنید گفت: «نه نمیتونم، هنوز میخوامش، اونم هرروز تلفن میزنه، میگه منو دوس داره».
گفتم، خب،بشینید سر فرصت با هم حرف بزنید. گفتم: «در هر صورت شما هنوز وقت دارید، قیافه و تیپتون هم که خوبه، آدم موفقی هم هستید، زن‌م که قحط نیست. آخر زمان‌م که نرسیده».
از جیب یک بسته دستمال کاغذی درآورد و گفت: «چندروز پیش نصفهشب زنگ زده میگه میخوام باهات حرف بزنم ... گفتم بیاد خونه. اومد، ولی حرف جدیدی برا گفتن نداشت ... میخواست با من بخواباه. کلی گریه کردولی تقصیر خودشه ... گفتم نه! گفتم راحتم بذار».
گفتم: «ببخشیدش ... حالا مگه چی شده؟ فوقش حرفای روانکاوه نرمش کرده یه کم پاش لغزیده ... ببخشید و از نو شروع کنید! ... اگه حس میکنید واقعا شما رو میخواد ...».
- خیلی سخته مانی ... خیلی. یعنی یه لحظههایی هست میبینم میتونم ببخشم‌ش ولی تصویرا آزارم میدن ... شبا یهو میریزن سرم ... از تصور اینکه زیر این روانکاوه دستوپا میزده حالم بد میشه. ... من چطو میتونم این لبها رو ببوسم که برا این کثافت هزار کار کرده؟ ...
گفتم: «خب با این وصف، فکر کنم بهتره جدا شید. اگه قراره تا آخر عمر با هر نگاه به لباش این صحنهها بیان سراغتون ... که خب، این دیگه معنی نداره. … حداقل به فکر من چیزی نمیرسه. ولی شاید اگه برید پیش یه روانکاو مشاوره تخصصی بگیرید راه حلی پیدا بشه».
ناگهان صدای خود را بالا برد و گفت: «من؟ روانکاو؟ (با دست علامت دادم آهستهتر!). کمی آهستهتر ادامه داد: من اگه برم پیش روانکاو، پیش یه روانکاو میرم، اونم همین گه بیشرفاه! برا درمانم نمیرم، بلکه میرم اول بکنمش بعد از پنجره بندازمش پایین».
آرنجهایش را گذاشت روی میز، سر خود را بین دستهایش گرفت و گفت، میبینی مانی؟ میبینی چقدر روحم مسموم شده؟شیت!
گفتم: «همهچی رو سخت میکنید. واقعیت اینه که این آدمی که صفت بیشرف براش واقعا درسته، تنها مقصر نیست. قضیه دوطرفه بوده. هردوشون میخواستن».
- درسته ... متأسفانه درسته ... باید ازش جدا شم. ... [صاف نشست و گفت] اما همینطوری نمیذارم قسر دربرهیه درسی بهش بدم که هیچوقت فراموش نکنه.
گفتم: «این حرف یعنی چی؟».
در حالی که چشم‌هاش مثل چشم سگ‌های هاسکی برق می‌زد گفت: «یعنی اینکه میگم بیاد پیشم ... با سر میاد ... میگم یه غذای خوب بعلاوه چند بطری شراب عالی از بیرون بیارن ... بعد تاصبح نفسشو میگیرم! ... باهاش همه اون کارایی رو میکنم که همیشه دوست داشتم بکنم، ولی به خاطر احترامی که بهش میذاشتم، نمیکردم ... صبحم بعد یه صبحانه خوب از خونه میندازمش بیرون ... (با صدای عصبی و پز سینمایی ادامه داد) میگم:  baby این آخر ماجراست!».
گفتم: «عصبانیت شما قابل فهمه مهندس ... زخمی هستید، نمیدونید دارید چی میگید ... یه شب با یه زن رام که با تمام وجود تسلیم باشه، به هر کاری تن بده، و نهونو نیاره(!) برا هر مردی یه شب جادوییاه ... انجام همهی اون کارایی که آدم دوست داره بکنه، با توافق دوطرفه و یه کم صمیمیت و بازیگوشی کودکانه شدنی اه ... به احترامو بیاحترامی‌م ربطی نداره. ... از کجا معلوم؟ ... اگه پیش از این ماجرا یه همچین شبایی باهاش میگذروندید، شاید اصلا لازم نمیشد بره پیش روانکاوه! ... ولی این نقشه شما وحشتناکه ... به نظر من مجرمانه‌‌س. فکرهاتونم مسموم اه. شما با این کار در واقع نشون میدید از این یارو روانکاوه بدترید ... خیلی بدتر».
به من نگاه میکرد، سرش را تکانتکان میداد، ولی میدیدم که دیگر به حرف‌های من گوش نمی‌کند. از ایده‌ای که به ذهنش رسیده بود به وجد آمده بود
پس از مدتی سکوت، ناگهان جابجا شد، خود را کمی جمعوجور کرد، باقیمانده قهوه را سرکشید و در حالی که کیف پولش را از جیب درمیآورد گفت: «خب ... مانی من دیگه باید برم. بازم همو همینجا ببینیم؟ ... زیاد میای اینجا؟».
گفتم، نه، سالی دوسه بار.
- پس تلفنتو بده زنگ میزنم همو ملاقات کنیم.
گفتم، به این کار علاقهای ندارم.
خودکارش را درآورد و لبه روزنامه شمارهای نوشت و گفت: «اگه نظرت عوض شد، زنگ بزن با هم یه آبجو بزنیم».
حساب خود را پرداخت، خداحافظی کرد و رفت.


این گذشت، تا دیروز ، که حین مرتب‌کردن میز، دستخط او را در حاشیه روزنامه دیدم. و نوعی کنجکاوی بچگانه باعث شد شمارهاش را بگیرم.
هنوز ظهر نشده بود، ولی از صدایش معلوم بود که مشروب خورده است. از اینکه تلفن زدهام ابراز خوشحالی کرد. گفت یک‌ماه مرخصی گرفته است و قصد دارد هفته دیگر برای استراحت به یکی از جزایر یونان برود. از رابطهاش پرسیدم. گفت از پارتنرش جدا شده است. گفت: «حق با تو بود ... من به حرفت فکر کردم». گفت: «خیلی دوستانه ازش جدا شدم». گفتم: «چه‌خوب!». گفت: «حقیقتش اینطوری بود که تو حمام بودم و قصد داشتم بگم عصر همونروز بیاد پیشم داشتم به نقشهم فکر میکردمبا تصوراتم ورمیرفتم  … اونقدر از فکرام تحریک شدم که دیدم راهی ندارم جز این‌که هه هه هه … جز این‌که از دستم کمک بگیرم!! … هه هه هه .. بعد یهو آتیشم سرد شد … آروم شدم … 
از حموم که اومدم بیرون احساس سبکی می‌کردم. به اون حرفت که گفتی این کار مجرمانهس فکر کردم ... منظورتو فهمیدمبا خودم گفتم، اینم مثل من آدم بیکسی اه ... مث یه کرم ابریشم بیدفاعبیچارهتازه چون زناه، ظریفتر و شکنندهترم هستهمونموقع تلفنو ورداشتم بهش زنگ زدم. گفتم این رابطه برا من خراب شدهمن دیگه این رابطه رو نمیخوام. … گفتم یه روز بیاد وسایلشو ببره ... دو روز بعد اومد، چیزمیزاشو ریخت تو چمدون و رفت».
گفتم: «خوشحالم که به خیر و خوشی گذشت».
گفت: «آره … این‌طوری بهتر بود» و پس از مکث کوتاهی اضافه کرد: «خوب کاری کردی تلفن زدی ... یه قرار بذاریم ببینیم همو. … کی ببینیم همو؟».
گفتم: «وضعم مناسب نیست. بذارید اینو بسپریم به دست اتفاق». و خداحافظی کردم.