۰۹ اسفند ۱۳۹۲

می‌گویند وقت طلاست

این↑ را حتما شنیدهاید.
در یک دستهبندی کلی با دونوع آدم سروکار داریم: عدهای که طلا دارند و وقت ندارند، و عدهای که وقت دارند ولی طلا ندارند.
اولیها را همه میشناسیم. فکرشان مشغول است، کلی نقشه به صورت موازی در سرمیپرورانند، هزارویک قرار دارند، لیست کانتکتهای تلفن آنها را میتوان بیستدقیقه اسکرول کرد. در هرموردی بخواهید با یکی از این‌ها حرف بزنید جواب‌های او ممکن است به صورتهای مختلف باشد، اما معنی همه آنها این است: وقت ندارم!
دومیها، تا بخواهید وقت دارند. یک نصفهشب زنگ میزنید، جواب این است: خب، پاشو همین الان بیا اینجا! اما معمولا به اندازه کافی طلا در بساطشان نیست. حداکثر یک فنجان قهوه یا یک استکان چای
با این استدلال خطا نکرده‌ایم اگر حکم اولیه «وقت طلاست» را به این صورت اصلاح کنیم
طلا وقت است!

۰۷ اسفند ۱۳۹۲

-

شروع کرد به بدوبیراهگفتن به پولدارا. پیش خودم گفتم، آهان خب، این از اوناس که طرفدار ثروت نیست! من نسبت به این آدمایی که میگن نمیشه همهچیو با پول خرید سمپاتی دارم. بعد یه کم گذشت، صحبتهای دیگه پیش اومد، شروع کرد به ناسزاگویی به آدمای اهل فکر که اینا فلانن! کتاباشون بخوره تو سرشون! هرچی بدبختی میکشیم از همین علماه! ... . دیدم ئه؟! این با علمم مخالفاه!
- حبذا! تو پس با چی موافقی؟
- فلذا باعدالت توزیعی الف نون!

۰۳ اسفند ۱۳۹۲

دبستانی که بودم

در صحراهای اطراف خانه ما، گلهایی به صورت خودرو میروییدند که یکی از آنها خیلی زیبا بود. برگهای پهن چینچین داشت به رنگ سبز تیره با لبههایکنگرهای. منطقه چون خشک بود، روی برگها همیشه لایهای خاک نشسته بود مثل گرد نقره. سر شاخه اصلی گلی درمیآمد به شکل یک توپ رنگی (کوچکتر از توپتنیس) که کاسبرگهایی آن را - انگار سردست - گرفته بودند، و از نزدیک که نگاه میکردید تعداد بیشماری ریزهگل (به اندازه تهسوزن) که به رنگهای بنفش، آبی و صورتی سراسر سطح آن را پوشانده بود، به آن حالتی مخملی میداد. زیر آفتاب مثل یک قطعه جواهر برق میزد. یک زیبای بینظیر بیابانی که به باغبان احتیاج نداشت. قرنها را تا آن روزها مغرور و با بیاعتنایی به سرما و گرما و طوفان و خشکسالی و ... بیباغبان گذرانده بود. رایحهی ملایم خوبی هم از آن به اطراف پراکنده میشد. از آنها که آدم دوست دارد گل را به دماغ خود بچسباند و عطر آن را همراه یک نفس عمیق به درون خود بکشد
یادم هست دوست داشتم یکی از آنها را بچینم و به خانه ببرم. نه مثل امروز که اگر شاخهگلی در حین قدم زدن در کوچهباغها - خدای ناکرده - چیدیم، یا پیداکردیم، به محض رسیدن به خانه آن را در لیوان آبی میگذاریم! نه. این توپ جواهرنشان مثل آهنربا من را به سوی خود میکشید. نسبت به آن حرص و شهوت کودکانهی عجیبی حس میکردم. دلم میخواست آن را در دستم بگیرم، مخمل آن را با انگشتهایم حس کنم، آن را بچسبانم به دماغم. میخواستم مال من باشد. و شب آن را کنار متکایم بگذارم. و احیانا آخرسر، با چاقوی آشپزخانه آن را باز کنم و ببینم توی‌‌ آن چیست!
اما نمیشد
مانع کار این بود که روی برگها، پشت برگها، روی کاسبرگها، سراسر ساقه و خود این توپ مخملی پوشیده از تیغهای ریزودرشت و کوتاهوبلند بود. آدم به هیچجای این گیاه نمیتوانست دست بزند. هیچجای آن را نمیشد گرفت! تیغدارترین گیاه را هم میشود بالاخره جایی‌‌ش را گرفت. این را بچههای خرابکار شهرهای کوچک میدانند، اما نظام دفاعی این گیاه، کامل و بینقص بود. از هیچطرف و به هیچ طریقی نمیشد به آن نزدیک شد! من همهجور کلکی زدم، یادم هست بار آخر که آن را با کاغذ روزنامه گرفتم، تعداد کثیری از تیغ‌ها از کاغذ ردشدند و به دستم فرورفتند. دستم سرخ شد، باد کرد و شب تب کردم
این‌طور شد که بالاخره تسلیم شدم. شکست کامل را قبول کردم. فکر تصاحب آن را از ذهن بیرون راندم. و  پذیرفتم که این موجود جادویی اجازه کاری غیر از تماشا و ستایش به کسی نمیدهد
پیام او آشکار بود. میگفت: تماشا کن و برو! میگفت: شکرگزار باش که من هستم و زیباییام چشم تو را مینوازد. میگفت: همانجا که هستی بأیست! کفشهایت را بکن، و به من سجده کن.
خاطره و تصویر این ملکه بیابان برای همیشه در ذهن من حک شده است، و هنوز هم تصور زیبایی او، زیبایی‌ای که در دسترس است، اما نمیشود آن را دستمالی کرد، زیبایی‌ای که فاصله را دیکته می‌کند، این زیبایی برازنده‌ای که اجازه‌ی تصاحب خود را نمی‌دهد، مرا، مست و هوایی می‌کند.

۰۲ اسفند ۱۳۹۲

orgia

پیداشدن عکس بزرگتری که مروان کودک سوری ۴سالهی تنها در صحرا و بیابان را همراه صدوپنجاه نفر دیگر نشان میداد، سطل آبی بود که چرت جماعت دلنازک‌های دلپاک، از اصحاب میلبافتنی تا شاعران و شاعرپیشگان درنهایتتنهای غمگین را که تازه «مشک اشک»شان را کمیشل کرده بودند، پاره کرد، و نگذاشت آنها در خودارضایی عمومی خود به نقطه اوج برسندبه قول آلمانیها «موضوع» از دستشان در رفت
تازه ساز خود را کوک کرده بودند، تازه داشتند به عنوان دستگرمی به هم از این قبیل حرفها میزدند که «اوه چقدر غمگین!» «میخواهم به پهنای صورت گریه کنم، «ما چقدر خوبیم، «فدای اشکهات»!، «کاش همه مثل ما بودند، «در مقابل احساسات تو باید سر تعظیم فرود آورد!» ... تازه یکی از آنها از قصد خود برای نوشتن یک مقاله چندقسمتی در باره «تنهایی کودک روح در صحرای زندگی» خبر داده بود، و یکی دیگر گفته بود که این عکس آنقدر با آدم حرف میزند که میشود از آن یک رمان خوب درآورد! و ... که ناگهان معلوم شد، کسی این عکس را از عکس بزرگتری بریده/ انتخاب کرده است، و در واقعیت، مروان در صحرا تکوتنها نیست، بلکه با گروه بزرگی از مردان و زنان و کودکان دیگر در راه است.
به یکی از دوستان میگفتم، عجیب است، ندیدم هیچکدام اینها با خود بگوید، این عکسی را که در من طوفان عاطفهو احساس و انشا ایجاد کرد، یک کسی یک جایی ساخته است. با خود بگوید، این «کس» به چه قصدی به من انگشت رسانده است؟
دوستم جواب داد: اصلا عجیب نیست. اگر غیر از این بود عجیب می‌بود.

۲۸ بهمن ۱۳۹۲

من اولین کسی بودم

که به وجود این پدیده نامحسوس در گوگلپلاس پی برده و در نت کوتاهی به اعضای کمیونیتی هشدار داده بودم: «هیچ بعید نیست در صورتی که حواسمان را جمع نکنیم، در حین اینکه با هم در حال خنده‌وکل‌کل/ بحث‌وجدل‌/ گپوگفتگوقوقولیقوقو و بقبقو هستیم، همگی با هم، بیاینکه چیز بخصوصی حس کنیم، دیوانه شویم». 
الان که نگاه میکنم، میبینم کاملا حق داشته‌ام! و امروز دیگر به نحو غیرقابل برگشتی آب از سر همه ما گذشته است

۲۳ بهمن ۱۳۹۲

بچه که بوده، رفیقی داشته

بچه که بودم رفیقی داشتم که خوب نیزه پرتاب می کرد. [پیش میاد. من خودم وقتی دبیرستانی بودم یه دوست کشتیگیر داشتم، ۴۸ کیلو کشتی میگرفت و مثل اغلب کشتیگیرها، جوون فروتن دوستداشتنیای بود]. دستش قوی بود. این رفت تمام هم و غمش را گذاشت روی تمرین پرتاب نیزه. من رفتم دانشگاه تئاتر خواندم [بعضی از بچههای تئاتری ایران، آخر تئاترند!] او باز هم نیزه می انداخت. هیچ کار دیگری نمی کرد. دانشگاه را تمام کردم. او همچنان نیزه پرت می کرد. تا زد و گفت:
- بالاخره وقتش رسید خودمو نشون بدم [با اینکه نشون دادن کار اصلی تئاتریهاست، ولی باشه]
با هم رفتیم وسط صحرا. [چه با حال! اون دوست منم یه بار کشتیگرفتنشو بهم نشون داد]
گفت:
- وایسا ببین چیکار می کنم
و تمام جانش را گذاشت توی نیزه و پرت کرد. نیزه رفت و رفت. اینقدر که در هوا نقطه شد. [woww] رفیقم گفت:
- من دیگه کارم تموم شد. یه عمر کار کردم برا همچین روزی. تو رفتی درس خوندی. چیز نوشتی. خیلی چیزا یاد گرفتی.
[داوری رفیقای آدم اغلب مخدوشاه، ولی بعضی از دوستیها حکم میکنه آدم از این حرفا بزنه
به او گفتم:
- تو دنبال یه چیز رفتی. بهش رسیدی. من دنبال خیلی چیزا رفتم. به هیچکدمشون نرسیدم.
[ای بابا! دیگه میخواستی رئیس جمهور بشی؟!  همینی که تا «بیضه»ت رو به دیگران حواله میدی/ پونصد نفر لایک میزنن، و دهها نفر پیشنهاد طلاگرفتنشو میدن، و جوونای این مملکت اونو میلیسند و دخترای شعردوست پلاس و فیسبوک آرزوی گردنبند یا گوشواره تخمطلایی میکنن، بس نیست؟ یهکم فروتنیام بد نیستا! … بگذریم]. 
گفت:
- من دیگه باید برم. خداحافظ.
این را گفت و به صورت افتاد زمین
[ئه! ... این چرا اینجوری شد؟ خداوندا این دیگه چه اکشنیاه؟]
یک نیزه به پشتش فرو رفته بود. نیزه ای بود که خودش پرت کرده بود. نیزه اش زمین را دور زده بود و به خودش رسیده بود. او برای به خودش رسیدن تمرین کرده بود. گفته بود:
- دورترین نقطه خود منم. من می خوام به خودم برسم

[خداوند همه کسانی را که میخواهند به خودشان برسند به خودشان برساند!]
[خداوند طاقت هنردوستان این سرزمین را برای حمل هستی سبکبالا ببرد!]