مردی که زنی را «آهوی شرقی» (یا هر آهوی دیگری از هرجای دنیا) بنامد، دارد او را تهدید میکند. او شکارچی است، و خانمهای محترم باید بدانند که آقایان شکارچی آهو را میجویند تا آن را که یکی از زیباترین موجودات است بدون توجه به اینکه شرقی یا غربی باشد، بیتوجه به اینکه لای سبزیها و علفها برهآهویی منتظر او باشد یا نباشد، بکشند، پوست آن را بکنند، گوشتش را به سیخ کشیده، کباب کنند و بخورند. بعضیها، طوری که حتما دیدهاید، مثل استاد آواز ایران، کنار جسد حیوانی که تا نیمساعت پیش در مرغزارها جست و خیز میکرده است، عکس یادگاری میگیرند (تفنگت را زمین بگذار!)
بنابراین، توصیه من به خانمهای جوانی که مردی آنها را احیانا «آهوی شرقی» نامیده است این است، که بدون اتلاف وقت بسان آهوان تیزپای(!) از محل بگریزند!۰۲ بهمن ۱۳۹۲
۰۱ بهمن ۱۳۹۲
۳۰ دی ۱۳۹۲
دانشجو*
من اگه دانشجو بودم، خودم تقاضای رسمی میکردم بهم ستاره بدن. ستاره نور داره، سوسو میزنه، چشمک میزنه، و خیلی خوبیای دیگه :)
من اگه ایران بودم و میتونستم، با حضور دانشجوهای ستارهدار یه جشن برگزار میکردم. حتما شب پرستارهای میشد.
۲۹ دی ۱۳۹۲
آسیبشناسی مهندس!
مهندس نراقی یک مشت شنیدهها و دیدههای خود را به عنوان مجموعهای متشکل از لطایف جامعهشناسی در دسترس بخشی از کتابخواندههای قشر متوسط قرار داد. نوشتههای او مثل نانلواش تکثیر شد، و این موقعیت را برای اعضای قشر مذکور مهیا کرد که در جمعها و مهمانیهای خود به جای خنده و یاوهگویی بیفایده، خاطراتی شخصی شبیه/ در امتداد و تأیید صحبتهای مهندس جامعهشناس (معمولا با سیرداغپیازداغ بیشتر) تعریف کنند. و دور از احساس پوچی بخندند.
اصلا صورت مسئله دارد به ما میگوید، که دوطرف معادله با هم مساوی است!
اصلا صورت مسئله دارد به ما میگوید، که دوطرف معادله با هم مساوی است!
[من نمیدانم چرا بعضیها به مهران مدیری میخندند، او را مسخره میکنند و به او کنایه میزنند. خوشفکری و طنز این گروه برای من مسلم است. تازه اینها برعکس نراقی خودشان اعتراف میکنند که قصد خنداندن ما را دارند!].
نراقی، به گمانم در یکی از کتابهای خود سخن یکی از مخاطبان خود را ذکر کرده بود. چیزی شبیه این:
- آقا شما که دردا رو گفتید، درمانش را هم بگویید!
- آقا شما که دردا رو گفتید، درمانش را هم بگویید!
پرسنده به نظر شما چه تیپ آدمیست؟
من میگویم، در بهترین حالت نادان. آدمی که هیچ درکی از امور اجتماعی ندارد.
من میگویم، در بهترین حالت نادان. آدمی که هیچ درکی از امور اجتماعی ندارد.
نراقی لازم دیده از بین واکنشها و سؤالهای احتمالی، سؤال او را در کتاب خود مطرح و به آن جواب دهد. انتخاب جالبیست :)
- در جامعه ما دروغ خیلی زیاد شده است، دروغ نگوییم! (یا نگویید).
این جواب نراقیست. در ذهنیتی که این جمله را ساخته است تأمل کنید. تصور یک چنین آدمی از علم، از جامعهشناسی، از انسان و جامعه و … تفاوت زیادی با تصورات یک بقال در همین مورد ندارد.
این جواب نراقیست. در ذهنیتی که این جمله را ساخته است تأمل کنید. تصور یک چنین آدمی از علم، از جامعهشناسی، از انسان و جامعه و … تفاوت زیادی با تصورات یک بقال در همین مورد ندارد.
*
این دو نفر را در نظر میگیریم.
فرض را بر این قرار میدهیم که هوش و نبوغ شخصی مثل آقای سریعالقلم، اندازه هوش مهندس فارغالتحصیل رشتهی حلبیسازی شریف است. فاشیست که نیستیم(!) بهره هوشی تا وقتی که خلاف آن ثابت نشود، تقریبا به طور یکسان بین آدمها تقسیم شده است.
هردو، یکیبیشتر یکیکمتر، این کتابهای عمومی را که همه خواندهاند ومیخوانند و میخوانیم، خواندهاند.
هردو دانشگاه رفتهاند و تحصیلات عالیه دارند. دارای ذهن آموخته هستند، میتوانند به موضوعی بهطور سیستماتیک فکر کنند. یکی مهندس فارغالتحصیل دانشگاه شریف است، یکی دیگر در آمریکا تحصیل کرده است و امروز در دانشگاهها درس میدهد.
هردو، یکیبیشتر یکیکمتر، این کتابهای عمومی را که همه خواندهاند ومیخوانند و میخوانیم، خواندهاند.
هردو دانشگاه رفتهاند و تحصیلات عالیه دارند. دارای ذهن آموخته هستند، میتوانند به موضوعی بهطور سیستماتیک فکر کنند. یکی مهندس فارغالتحصیل دانشگاه شریف است، یکی دیگر در آمریکا تحصیل کرده است و امروز در دانشگاهها درس میدهد.
یکی دنبال درآوردن مخارج زندگی خود است، و تنها میتواند وقت آزاد خود را در تاکسی و جلوی مانتیور به اندیشدن در امر اجتماعی اختصاص بدهد، دیگری مخارج زندگی خود را از راه اندیشیدن در امر اجتماعی تأمین میکند.
یکی به عمرش یک جزوه پنجاهصفحهای سرهم نکرده است، یکی سالها با موضوعات از نزدیک درگیر بوده است، و چندین کتاب با موضوع کانونی (به عنوان مثال) توسعه نوشته است.
یکی هست که دخالتش در سیاست، به چهار کامنت و نت کجوکوله منحصر میشود، این یکی مشاور رئیسجمهور است،
یکی مثل شما و من به سیاست از بیرون نگاه میکند، یکی از درون با آن ارتباط نزدیک دارد. …
یکی مثل شما و من به سیاست از بیرون نگاه میکند، یکی از درون با آن ارتباط نزدیک دارد. …
بعد اولی دیگری را نادان معرفی میکند و پنبه تمام دانش، تجربه و اعتبار علمی او را با چند کامنت میزند.
(یکی دیگر که آخرین کتابی که خوانده است نامههای لنین به رفقای تشکیلات پتروگراد بوده است، او را ابله میخواند)
(یکی دیگر که آخرین کتابی که خوانده است نامههای لنین به رفقای تشکیلات پتروگراد بوده است، او را ابله میخواند)
در سمینارها وقتی کارشناسهای اهل فکر و تقریبا همطراز، با هم حرف میزنند، پیش میآید که یکی به دیگری بگوید: اینجای صحبتی که کردید، برای من روشن نیست. یا: من از زاویه دیگری به این موضوع نگاه میکنم … و از اینجور جملهها.
اینجا اما، یکی که در عمرش نیمساعت به طور جدی به موضوعی از موضوعات عدیده فرهنگ و توسعه فکر نکرده است، یکی که عمر مفید فکری او زمانیست که در راهبندان گیرکرده است یا جلوی مانیتور کامنتهای جامعهشناسانه، متلکها و نکات (به نظر خودش) خندهدار، تولید میکند، به ما میگوید آن دیگری خیلی ساده ابله است. پرتوپلا میگوید. از مرحله پرت است.
- آیا با فریاد دردمندانه یک نابغه فکری عجیبوغریب روبرو هستیم که مانند جواهری در میان ما پوشیده و نامشکوف مانده بوده است؟
- یا با یک فاشیست که میگوید، طبیعت هوش او طوری است که میتواند بدون تحصیل، تلاش و صرف وقت، چیزهایی را که دیگران سالها برای آن مطالعه و تحقیق کردهاند بهتر بفهمد؟
- یا با آدمی دارای مشکلات شخصیتی؟
- یا با آدمی که خداوند او را به خاطر گناهانی که نمیدانیم چیست، مسئول ضایعکردن اعصاب ما کرده است؟!البته کاش ضایعات آنها به اعصاب ما منحصر میشد. این فارغالتحصیلان دانشگاه یوتیوب(!) مانند تراکتورهای بیکلاجوترمز بدون هیچگونه نگرانی در عرصه اندیشه اجتماعی ویراژ میدهند، و از خرابی باکی ندارند.
۲۸ دی ۱۳۹۲
برخورد اشیاء
عقب ماشین پرشده بود، منتظر نفر دوم جلو بودیم (یادتونه که؟). من کنار شیشه دست راست بودم. یکی اونور پشت راننده نشسته بود و یکی هم این وسط داشت با تلفنش حرف میزد.
یه آقایی با سرووضع نسبتا خوب از بیرون به شیشه زد، و با دست به من علامت داد شیشهرو بکشم پایین. شیشه رو کشیدم پایین. با من چیکار داره؟
مردی که وسط نشسته بود داشت بلندبلند با طرف صحبتش سر چیزی بحث میکرد. اون یکی که از من خواسته بود شیشه رو پایین بکشم، بدون اینکه به من نگاه کنه، سرشو تا چهارسانتی صورت من اورد تو ماشین، و شروع کرد به حرفزدن با این که داشت با تلفن حرف میزد: «اینم بهش بگو که ما قبلا امضا کرده بودیم ...». «بگو، خود آقا جمالی هم اونجا بود»، «بگو تحویل وقتی درسته که چیزای دیگهم درست باشه» ...
وقتی حرف میزد نفسش میخورد تو صورتم، من زیاد نازکنارنجی نیستم، اما بوی دهنش آزاردهنده بود، نه از این آزاردهندههای معمولی، بلکه از اونا که آدم ممکنه استفراغ کنه. وضعیت بغرنجی بود. فکرم کار نمیکرد. احساس میکردم زمان غلیظ شده، و من یا همین الان بالا میارم، یا مسموم میشم. به طور غریزی، کف دستمو گذاشتم کف سرش (کممو و گرم بود) و با فشاری مناسب از ماشین کردمش بیرون، و با دست دیگهم شیشه رو دادم بالا. خودشم اصلا مقاومتی نکرد، خیلی نرم رفت عقب. حادثه اونقدر آروم، سریع و بیسروصدا اتفاق افتاد که کناریه هم متوجه نشد.
هر دومون غافلگیر شده بودیم، من از کار خودم شکه شده بودم. داشتیم به هم نگاه میکردیم که یکی سوار شد، ماشین راه افتاد. قیافهش یادم نمیره. مثل مجسمه در حالی که هنوز یه کم دولا بود، پشت شیشه خشک شده بود. صورت خستهای داشت. چشمم افتاد تو چشمش. چندلحظه نگاهمون به هم قفل شد. عصبانی نبود، اما نگاهش حالت سؤالی آدمایی رو داشت که میخوان چیزی بپرسن، ولی نمیدونن چی.
۲۷ دی ۱۳۹۲
امروز
صبح زود که از خونه رفتم بیرون تکوتوک مغازه باز بود، ولی اکثرا هنوز بسته بودن و کسی توی پیادهرو نبود. از چندمتری دیدم جلوتر یه زن پیر عصابدست لرزان نسبتا خوشلباس (شاید هشتادسالش بود) رو به مغازهای ایستاده داره بالا رو نگا میکنه. وقتی نزدیکتر شدم، شروع کرد بدون اینکه به من نگاه کنه، طوری که آدم با خودش حرف میزنه، بلندبلند حرف زدن. «نمیفهمم! ... اینجا یه آرایشگاه بود ... اینجا یه آریشگاه بود ... عجیبه … من همین چندوقت پیش اینجا بودم … پس این آریشگاه کجاست؟» و سعی میکرد همینطور که با دست آزادش کلاهشو نیگر داشته بود، تابلوهای سردرمغازهها رو بخونه.
اغلب وقتی دونفر در فضایی تنها هستند، اگر یکی از اونا از خودش با صدایی که اونیکی هم بشنوه، سؤالی بکنه، در واقع داره از اون میپرسه، راهنمایی میخواد (تعامل نمادین).
مستأصل بود. «اینجا بود ... بله بله ... پهلوی این فروشگاه ... ولی کجاست؟».
من خیلیوقته تو این محلهم. راست میگفت. یه وقت اینجا یه سلمونی زنونه بود. سرم رو بردم نزدیک گوشش گفتم، راست میگید اینجا بود، ولی پونزدهسال پیش بست از اینجا رفت.
یهو انگار لرزشش آروم گرفت! گفت: «چی میگید؟ ... گفتید پونزده؟». بعد رو به خودش گفت: «پونزده سال پیش! ... پونزده سال پیش ... وای خدا! ... این - باور - نکردنیاه …»، و راه افتاد. همینطور که میرفت صداش میومد: پونزده سال؟ ... این غیرقابل تصوره … چطو آخه؟ … پونزده سال؟ اوه … پونزده سال ...
۲۴ دی ۱۳۹۲
توافق همهجانبه
- همه با هم در این مورد توافق داریم که کیارستمی شخصیت شگفتانگیزیست.
- بله، من هم موافق هستم، او واقعا شگفتانگیز است!
۲۰ دی ۱۳۹۲
۱۹ دی ۱۳۹۲
سالاد سیبزمینی
اوایل پیش میآمد آدم میخواست ببیند این چیزی که به آلمانی به آن Schnittlauch میگویند، به فارسی چه میشود. مثلا در یک مهمانی میدیدید دوست اتریشی روی سالاد خوشمزه سیبزمینی (پخته) را با خردهسبزیهایی تزیین کرده است، و میپرسیدید «این چیزی که روی سالاد ریختهاید چیست؟» و جواب میشنیدید: Schnittlauch
خب، با خودتان میگفتید، کتاب لغت آلمانی به فارسی را برای حل همینگونه مشکلات نوشتهاند! و در خانه به سراغ کتاب لغت میرفتید و Schnittlauch را پیدا میکردید:
خب، با خودتان میگفتید، کتاب لغت آلمانی به فارسی را برای حل همینگونه مشکلات نوشتهاند! و در خانه به سراغ کتاب لغت میرفتید و Schnittlauch را پیدا میکردید:
Schnittlauch : نوعی سبزی است.
)بعد که سیبزمینیها را خرد کردید، مقداری از «نوعی سبزی» را ریز کرده روی آن بریزید!). چمن حیاط خوباه؟
[Schnittlauch همان تره خودمان است].
بحثی که ما اینجا با برخی از مهندسها داریم، این نیست که Schnittlauch نوعی سبزی نیست. حرف آنها غلط نیست. عین حقیقت است. اما این نوع حقیقتها به هیچ دردی نمیخورد. با این حقیقتها حتی نمیشود یک سالاد سیبزمینی درست کرد.
اشتراک در:
پستها (Atom)