۰۳ مهر ۱۳۹۲

۰۲ مهر ۱۳۹۲

صندلی لهستانی چیست؟

امروز میخواهیم با تسلط کامل بر اعصاب و زبان خود، جوابی به این پرسش بدهیم:
صندلی لهستانی شیئی است که در دومحل میتوان آن را به وفور دید: یکی در کافههای قدیمی ورشو، و یکی در قصهو رمانو شعرو خاطرههای عدهای نویسنده وطنی که انگار عزم خود را جزم کردهاند حوصلهی آدم را سرببرند (آخه این چه کاریه؟)
اینجا صندلی لهستانی، آنجا صندلی لهستانی، همهجا هی صندلی لهستانی. 

کاش کسی که وقت کافی برای تلف کردن دارد، تحقیق می‌کرد چه کسی اولین بار در زبان فارسی از صندلی لهستانی استفاده کرده است.

ادامه مشاهدات پلاسی

پست قبلی در مورد فعالیت زنها در کامنتدانیهای گوگلپلاس، آنهم در صفحات نسبتا محدودی که من مشاهده کردهام، بود، نه در مورد «زن» به طور کلی و در عرصهی اجتماع. کوشندگان هم در اجتماع و هم در وب هستند.
گذشته از این سؤتفاهم، از منظرهای گوناگون نقدهایی به این نوشته شد که هیچکدام وارد نیست(!) حتی مؤید آن است.
- به کسی چه مربوطه ما زنا تو چاردیواری خودمون چیکار میکنیم
با اینکه این ادعا پیش از این‌که نقد باشد، بیشتر حمله با «میلبافتنی»ست(!) اما لازم است یادآوری شود که اینجا شبکهی اجتماعی است و مطلبی که عمومی نشر و بازنشر میشود، به عموم ربط دارد. نقطه.
[این حرف را باید تکرار کرد، چون خیلیها این را نمیدانند]

- خیلی جانبدارانه 
راستش منظور این دوستان را نمیفهمم. یعنی من در این نوشته جانب مردها را گرفتهام؟ چطور میشود فراخوان برای مشارکت بیشتر زنان، جانبداری از مردان باشد؟
- باز جایی عرصه باز شد تا زنان را موجوداتی سطحینگر نشان دهند
این نوشته همانطور که بالاتر اشاره شد، در باره عدهای از زنان پلاس بود. و الا نیم نگاه به نوشتهجات مردها در همین شبکه نشان میدهد که سطحینگری اگر به عدالت بین مردها و زنهای پلاس تقسیم نشده باشد، قطعا به سود مردان میچربد. دلایل زیادی دارد، ولی یکی این است که «ما» مردها اجازه داریم لودگی کنیم، حرفهای سطحی بزنیم، مثل قهرمان فیلم طعم گیلاس از دوران سربازی مهمل ببافیم، عکس اتوموبیل یا زن لخت بازنشر کنیم، و بیخیال باشیم. چون لازم نیست برای «سهم» خود مثل شما نگران باشیم. (از حال ما خواسته باشید، ملالی نیست جز دوری شما! - از نامه یک مهندس) همجنسان ما به تعداد کافی در عرصهی واقعیت حضور دارند و مواظب سهم ما هستند. ساختارهای موجود «سهم» آن‌ها را گارانتی میکند! حفظ کردن، راحت‌تر از ایجاد تغییر است. همه چیز، از قانون و تفنگ، تا رسانهها و نانوایی دست آن‌هاست. به نظر من آندسته از زنان که اغلب این قابلیت را دارند که در بحثها مشارکت کنند، نباید بگذارند کامنتدانی هم دست آن‌ها باشد!
اگر پست قبلی یک بیانیه فمینیستی از نوع فمینیسم چهاراسبه(!) نبود، ولی جانب آن‌چنان مردانه هم نداشت. و در صورتی که یکی از زنهای اهل بحثومجادله در مقالهای زنها را به فعالیت و صرف انرژی بیشتر فرامیخواند و به آنها گوشزد میکرد که اگر تغییری میخواهید، باید تقلای بیشتری کنید»، کسی مخالفتی نمیکرد. اگر میگفت، از گندهگوییهای مردانهای که در کامنتدانیها میبینید نترسید (ما همه با هم هستیم!). اگر میگفت، به جای لایک زدن زیر مطلب مهندس، حرف خودتان را بزنید، چون اینجا کسی جز شما، شما را نمایندگی نمیکند، پذیرفتنی میبود.
فردی در گوگلپلاس در نقد پست قبلی مینویسد: مردها بیجنبهاند «خیلی جاها حرف دارم بزنم اما نمیزنم». بعد، تعریف می‌کند، هنگامی که کامنتی مینویسد، مردها میآیند و «با یک سوال های چپن در قیچی  یک ریالی آنچنان میپیچوننت که جواب هم دارد اما پشیمون میشوی از کامنتت».
این نقد نیست، این تکمیل‌کننده حرف من است. مناسباتی که در آن کس یا کسانی نتوانند حرف بزنند، ناهنجار است. باید دید چه دلایلی در کار است و چطور میشود تغییر ایجاد کرد. و بخشی از این کار به عهده خود زنهاست. آزادی در جامعه آنطور که میخواهیم نیست، اما شبکه امکان کافی در اختیار آنان میگذارد. جایی که شخصی از بیان حرفی که فکر میکند درست است پشیمان میشود، با سرکوب مواجهایم. عدهای توانستهاند در کامنتدانی یک شعبه «وزارت ارشاد» دایر کنند، که جلوی حرفهایی را که نمیخواهند بشنوند، میگیرد! 
و من معتقدم باید، و میشود این مناسبات را به نفع همه به هم زد. پست قبلی در واقع از امثال این دوستی که در مواجه با «مردهای کم‌جنبه» جازده است، میخواهد، با وجود دشواری، میدان را ترک نکنند، و اگر سهم میخواهند باید پیه تحمل این سختی را به تن بمالند. (همچین حرف عجیبی هم نیست).
امروز کسی که حرف دارد باید حرف خود را بزند. دیگر کسی وقت و حوصلهی این را ندارد که سکوت «معنادار» بانوی شرقی چشمآهویی مژه سهسانتی را معنا کند(!). نه اینکه کسی با چشمهای آهویی براق خدایناکرده مخالفتی داشته باشد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ اما صاحبان اینچشمها برای اینکه بتوانند امروز جای درخور خود را داشته باشند، به چیزهایی بیشتر از چشمهای غمگین شرقی نیاز دارند. 

(موزیک متن: سکوتم از رضایت نیست، دلم اهل شکایت نیست!).

-

مثل عرصهی رابطه‌ی خصوصی، در عرصهی اجتماعی هم یک عدهای حرف برای گفتن دارند. چه در رابطهی خصوصی و چه در اجتماع، کسی که حرف برای گفتن دارد، معمولا آن کسیست که از واقعیت بیشتر ساییده شده است، آن را از نزدیکتر لمس کرده است. جامعهای که جلوی دهان اینجور آدمها را میگیرد، در شناخت واقعیت درمیماند. و در رابطه خصوصی این عمل رابطه را آسیبپذیر و نمایشی میکند. چه در اجتماع و چه در رابطهی خصوصی، در صورتی که جلوی دهان آن که حرف برای گفتن دارد گرفته شود، حاصل ازدیاد رنج و خشونت است.

*
حرکت قدرتی که اپوزیسیون ندارد، مانند حرکت گربهای است که سبیلش را کندهاندمیدانید سبیل گربه را بچینید چه اتفاقی میافتد؟
- خداوندا، مرا به خاطر ظلم به حیوانات ببخش! بچگی کردم!

۲۸ شهریور ۱۳۹۲

مشاهدات پلاسی/ تو تنبل کلاسی :)

مدتیست کامنتها توجهام را جلب کردهاند. اغلب بحثهای جدی و ردوبدل کردن کامنتهایی گاه طولانی بین مردها اتفاق میافتد. زنها یا وارد بحث نمیشوند، یا یک کامنت نامربوط شعاری (نفرتانگیز تر از صحبتهای شعاری مردانه صحبتهای شعاری زنانه است) از خود در میکنند، یک جمله احساسی‌آتشفشانی دوریالی، یک تحشیه اعتراضی به خیال خودشان طنزآمیز سطحی مینویسند و تمام. تازه اینها آنهایی هستند که به بحثهای اجتماعیفرهنگی علاقه دارند. به جمع پرعاطفهها و احساساتیها که شعر مینویسند و دنبال «شانه»ای میگردند که سر روی آن گذاشته و معمولا «به پهنای صورت» گریه کنند (آخه این چه کاریه؟)، و به آنهایی که به بحثهای زیردامنی/ ژیپونیستی(!) مشغولند، و آنهایی که ماجرای آشپزی، خانهداری و کونبچهشویی خود را تا سطح ادبیات متعالی ارتقاء میدهند و ... کاری نداریم (ادامه بدید لطفا. درست‌اش همین‌اه).
اما شما اگر به عنوان زن در زمینه اجتماعیفرهنگی «سهم» میخواهید، باید برای رسیدن به سهم خود زحمت هم بکشید/ و به سهم خود در مسائل مشارکت کنید. حتی اگر این مشارکت، در بحث و تبادل نظر باشد.
هرگز کسی سهم شما را در سینی طلا خدمتشما تعارف نمیکند، بانو! (سلام داکتر!)
به قول آلمانیها، پنیر مجانی پیدا میشود، اما فقط توی تله!

- و البته مثل همیشه: سلام و ابراز احترام نسبت به استثناها، به اقلیتی که خوشبختانه اینجا و آنجا هستند، و افکار، تأملات و دریافتهای ویژه خود را با دیگری درمیان میگذارند.

ادامه ...

کامنت


آفرین! خوب گفتی! همهی روزنامههای بزرگ جهان، همین حرف تو را میزنند.

۲۷ شهریور ۱۳۹۲

نمره: صفر (- . -)

حرفهای آنها
مثل صحبتهای امامان جمعه
مانند هم است.
شیطونهای جمعه 
مثل اینکه حرفها را
از روی دست هم نوشتهاند.

۱۹ شهریور ۱۳۹۲

حضور آبستراکت اسب‌ها (تأملات محیط‌‌زیستی)

من از سرعت خوشم میآید. نه اینکه توی ماشین شما باشم و شما پا را بگذارید روی گاز! اینجور موقعها می‌توانستید مرا در کسوت یک موعظهگر مهربان ببینید که به ملایمت و پرهیز از عجله فرامیخوانم و از فواید آهستگی برای سلامتی جسمی و روحی حرف میزنم! (و در صورت عدم تأثیر، تا مرز انقلابیگری چگوارایی پیش میروم: «پس همینجا من را پیاده کنید»!). از سرعت خوشم میآید، وقتی خودم با سرعت رانندگی میکنم.
البته بهتر است بگویم با سرعت رانندگی میکردم. چون یکیدوسالی است که لذت آهستگی را کشف کردهام، با این توضیح که قبوض لعنتی جریمه(!) هم در این روند کشف و شهود معنوی بیتأثیر نبوده است.
 امروز مثل بچهی آدم در لاین دستراست اتوبان میرفتم، و اتومبیلها مثل باد از کنار من میگذشتند. اغلب یک سرنشین داشتند، گهگاه دو نفر و به ندرت سه نفر. کسانی که با ماشین از نزدیکتر آشنا هستند میدانند که در چنددهه گذشته ماشینها خیلی فرق کردهاند. من زمان دانشجویی اتومبیلی داشتم که حداکثر سرعت آن ۱۱۰ بود، و وقتی که سرعت به صد میرسید، طوری صدا میداد و چهارستونش به لرزه میافتاد، و پیچهایش میریخت و لاستیکها به جیرجیر میافتاد که فکر میکردید همین الان همه چیز از هم میپاشد. امروز قدرت (قوه اسب) ماشینها بالا رفته است. هر ماشینی را نگاه کنید، حداقل صدوشصتهفتاد میرود.
از زمانی که سرعت را ترک کردهام، فکرم راحتتر شده است. در یک سبکسنگین خیلی ساده هر آدم خودخواهی میفهمد که این به آن میارزد. امروز حین رانندگی به همین معضل «قوه اسب» فکر میکردم. مرحوم ماشینی که ذکر خیر او به میان آمد - همراه جادههای آفتابی ایتالیای دوران گمشده- یادم نیست چندقوه اسب داشت. پنجاهشصت. 
۶۰ امروز هیچچیز نیست، این ماشینهایی که با سرعت از کنار من رد میشدند، حتی کوچکها، بعضی بالای دویست قوه اسب دارند. الان برای اینکه برای شما مثال بیاورم در اینترنت نگاه کردم/ این اپل Opel Corsa OPC به عنوان یک مدل متوسطالکلاس خرده‌بورژواپسند دویست و ده قوه اسب دارد . 
[توی تبلیغات این دسته اتومبیل‌ها میگویند، «جمع دو خصوصیت قدرت زیاد و وزن کم به خودروی شما این قابلیت را میدهد که با قویترین ماشینها برابری کنید!». آدم نمی‌داند از دست این جماعت جهانی مهندسان «برابری»طلب به کجا پناه ببرد].
امروز که در اتوبان میرفتم، اینکه اینهمه قوه اسب برای این به کار میرود که من یا شما را از جایی به جایی دیگر ببرد، به نظرم ابسورد رسید. کجا؟ مگر چه کار مهمی داریم؟
شنیدهام به ترکی به ماشین میگویند ارابه. امروز یک لحظه خودم را در ارابهای که یک گله اسب آن را میکشند تصور کردم. این همه حیوان را که پوستشان زیر آفتاب از عرق برق می‌زند به زحمت انداختهام که چه بشود؟
 با فشار روی پدال گاز صدها متر مکعب هوا را که ماده خیلی لازم و لطیفی است، مسموم کنم/ چندین هزار لیتر گازهایی که مسبب بارانهای اسیدی، آلودگی آب‌های آشامیدنی و مرگ جنگلهاست، و روی سلامتی هرآنچه زنده است تأثیر مخرب دارد  تولید کنم/ هنگام فشردن پدال ترمز، از لنتها ذرات غبار سرطانزای Antimon(III)-sulfid  با فرمول شیمایی Sb2S3 در هوا پخش شود/ شیشه جلوی ماشین را به قتلگاه بین پانصد تا سیهزار حشره پردار تبدیل کنم/ و هنگام فشار روی دکمه برفپاکن مایع شویندهبه اطراف بپاشم (حاوی ماده شیمیاییای خطرناکی که اسم آن یادم نیست ولی در تلوزیون میگفت٬ نازایی، پوکی استخوان و آلرژیهای پوستی و مسمومیت کودکان کوچکترین اشکالاتیست که ایجاد میکند)/ … در یک کلام،  همینطور بروم و پشت سر باریکهای از مسمومیت٬ تخریب٬ مرض٬ مرگ و نابودی برجا بگذارم که چه بشود؟ اصلا این کاری که من برای انجام آن سوار این ماشین شدهام ارزش این را دارد؟ امروز توی اتوبان در یک لحظه پردهها افتاد (همه تن چشم شدم!) و دیدم: نه، ندارد. 
در یک لحظه دیدم٬ بدم نمیآید همانجا ترمز کنم٬ ماشین را کنار اتوبان بگذارم٬ و با جستی از روی دیواره اتوبان٬ خودم را مثل بدبدهها میان علفزارها٬ کشتزارهای ذرت و آفتابگردان گم کنم. اما این ایده به نظرم شدنی‌تر رسید:
قطار برای راههای دور، پای پیاده، دوچرخه، اتوبوس و مترو برای راههای نزدیک.
منظره غریبی‌ست نازنین!
بیایید راست راستی بالای یک پل بایستیم و ماشینها را به شکل ارابه، و با حضور اسبهای واقعی تصور کنیم. در ازای هر پراید یک ارابه هشتاداسبه، و هر پژو صداسبه. در این صورت صحنه‌ی پهن‌آلودی که مثلا زیر پل گشیا یا در خیابان جلال آلاحمد میبینیم بیتردید شلوغتر از میدانی است که در آن کورش مر سوارهنظام را آماده میکرد از برای فتح بابل! تصور کنید در مقابل صاحب شهوتی این پرایدی که به قصد خرید سبزیخوردن هشتاد اسب را بیرون آورده و در راه برای نوامیس ما بوق میزند(!)،  کورش کبیر بنیانگذار حقوقبشر با آن ارابهی فکستنی تقولق زهواردررفتهی اسقاط که شش اسب استخوانی ضایع  آن را میکشند، روستایی فرتوتی به نظر میرسد که در اثر شدت آفتاب به جنون مبتلا شده است. 

- پدرجان، میخوای بری شوش؟ بیا من ببرمت!
- نه پسرم٬ میرم تختجمشید!