۰۷ اسفند ۱۳۹۱

انتخابات در آینه افلاک و اجرام سماوی

اگه فکری به فکرمون نمیرسه، خب، لااقل بیایید توطئه کنیم! دسیسه بچینیم، نقشه بکشیم، باندبازی کنیم، شایعه بسازیم. البته به نظر من ساختن حزب بهترین راه حل‌اه، ولی وقتی نمیشه حزب درست کرد، تنها راه همین توطئه و دسیسه و نقشه‌کشی‌و شایعه‌سازیو باندبازی‌اه. اگه راه دیگه ای میشناسید بگید استفاده کنیم!

از شوخی گذشته، من هنوز امیدمو از دست ندادم. باید به راه حل‌های بومی توجه کنیم. اجداد ما ستاره شناس بودن. خون مجوس باید هنوز تو رگای ما باشه. وقتی سه‌نفری از ایران پا میشن هدیه ورمیدارن، بدون هیچ آدرسو نشونی پیاده راه می افتن سمت بیت‌اللحم که در جشن تولد بچه‌ای که قراره چندماه بعد متولد بشه شرکت کنند، و تازه سرموقع هم میرسن، این، قدرت دانش بومی ما رو نشون میده.
۲۴ خرداد ۱۳۹۲ انتخابات‌اه. خب، این می‌افته تو سالی که تحت سلطه ماه، یا همون قمره. اینو از خودم نمی‌گم. یه آلمانی، از این موبلندای وجیتارین دهه‌ی۶۰ میشناسم که همون موقعها روانشناسی رو ول کرده، رفته هندوستان اونجا چندسال تو اشرام شیواناندا زندگی کرده، طالع‌بینی یادگرفته و در اثر مصرف زیاد مواد روانگردان درجه یک(!) یه کم مشاعرش رو از دست داده، ولی تو نجوم‌ام وارده و با اشباح هم رابطه داره. اینا حرفای اونه. [خب. درسته که ایرانی نیست، ولی گذشته از این که مث ما آریاییه، تو راه هندوستان از ایران رد شده، مدتی ایران بوده، غذاها و مهمون نوازی ایرونی رو میشناسه، بالاخره یه طورایی میشه گفت تنش به تن مجوس خورده، همچین بیربط نیست ...].
میگفت اون احساس کلی که تو سال تحت سیطره قمر عمومیت داره، احساس بغض همراه با دلتنگی‌اه. دلتنگی برا امنیت. [مث وضعیت همیشگی وبلاگستان: بازار فروش بغض و دلتنگی اناث بالای چل غوطه‌ور در احساسات رقیق شونزده سالگی، و ذکور مغموم سرگردان در پوچی‌و بی‌برنامگی!].
میگفت: دیگه این که، خاصیت قمر اینه که از خودش نور نداره، و باید بهش نوری بتابه که بتونه نورپراکنی کنه. این یعنی چی؟ یعنی این‌که دراین سال هیچکدوم از تصمیمای ما، چه شخصی چه جمعی به خودمون بستگی نداره، بلکه بستگی داره به چیزای دیگه. [به این یکی که اصن عادت داریم!].
گذشته از این، خیلی از کارا تو سالی که قمر غلبه داره، پنهانی اتفاق می‌افتن، طوری که آدم دایما این احساسو داره که یه جاهایی یه چیزایی دارن اتفاق می‌افتن که خیلی مهم‌ان ولی معلوم نیست چی‌ان. تو یه همچین وضعیت روحی، آدما فقط می‌تونن به یه چیز اعتماد کنند که اونم حدس‌وگمان و حسیات خودشونه.
[تا اینجاش میشه گفت نباد منتظر تغییرات اونچنانی باشیم. و مام به عنوان آدمایی که از وقتی یادمون میاد سالهامون تحت سیطره قمر بوده، لازم نیست زیاد نگران باشیم].
ولی میگفت، غلبه قمر یه نکات مثبتی‌ام داره. آدما تو این سال با نقطه‌ظعفاشون آشنا میشن، میفهمن چی کم دارن. آدمایی که کمبودا رو بفهمن، و نقطه‌ضعفای خودشونو بدونن نسبت به هم احساس همبستگی بیشتری می‌کنن، می‌تونن بیشتر به هم نزدیک بشن، به شرط این‌که نسبت به همدیگه از حساسیت لازم برخوردار باش [شرط سختیه!].
گفت، برا سال آینده باید ثبات رو فراموش کرد، چون تو دایرةالبروج نسبت اورانوس، پلوتون و نپتون به هم، تقریبا مثل پارساله. در کل میشه گفت، تو نیمه اول سال آینده وضع تجارت بدک نیست، ولی در نیمه دوم با ورود ژوپیتر به خرچنگ یه تغییر دوبعدی ایجاد میشه: بعد خصوصیش اینه که برا آدما خونه‌وخانواده شدیدا اهمیت پیدا می‌کنه، و تو بعد اجتماعی احساسات وطن‌دوستی داغ میشه، چون در نیمه دوم این سال وضع طوریه که هر کشوری فقط به فکر خودشه ... فقط به خودش گرفتاره ...

چرا اینجوری نگا میکنید؟ از قیافه تون پیداست به این چیزا زیاد اعتقاد ندارید. منم مث شمام. ناچاریه دیگه. آخه نمیشه هیچ کاری نکرد که. چهارماه دیگر انتخاباته ...

۰۴ اسفند ۱۳۹۱

به مدیرکل یونسکو/ سرکار خانم ایرینا بوکووا

بدین وسیله محترما از جنابعالی درخواست می‌کنم به مناسبت روز مبارک ۲۱ فوریه، زبان رو به اضمحلال این جانب را در لیست زبان‌های در معرض خطر قراردهید.
با احترامات فائقه

انواع قهرمانی در سه سوت

یه نوشته جالب خوندم. خیلی‌وقت بود از این چیزا نخونده بودم. این‌طوری شروع می‌شد: «در هر آدمی قهرمانی هست». چه شروع خوبی. به به. برای من که در عجز و ناتوانی دست‌وپا می‌زدم، خیلی امیدوارکننده بود. انگار لامپی بالای سرم روشن شد. سرحال شدم! شمام جای من بودید کیف می‌کردید. کیف‌ام داره. چرا که نه؟ گاهی موقع‌ها جمله‌های مثبت به آدم نیرو میده. خود فراموش‌شده آدمو به یاد آدم میاره. همه از توانایی خوششون میاد. زنیرو بود مرد را راستی/ ز سستی کژی زاید و چی؟
ـ کاستی!
اما مث این‌که در خوانش مرتکب اشتباه کوچیکی شده بودم. درست دقت نکرده بودم، یه کلمه رو متأسفانه جاانداخته بودم. از روش رد شده بودم. اصل جمله در واقع این‌طوری بود «در هر آدمی بالقوه قهرمانی هست».
ـ آهاااان ... بالقوّه!
کلمه «بالقوه» اذیت‌م کرد. به اعتماد به نفس‌‌ام که پرشی رفته بود بالا صدمه زد. خوشحالیم لکه‌دار شد. بخصوص این‌که دیدم این «بالقوه قهرمان» یه چیزیه شبیه تنهایی مورد علاقه انتوالکتوئلای وطنی، یعنی همون «درنهایت تنهایی» معروف!
شروع کردم به دلداری دادن به خودم: حالا چیزی نشده. اشکالی نداره. آدم نباد زود ناامید بشه. چون ... چون بالاخره همین وجود «قهرمان بالقوه» در آدم خیلی بهتر از نبودن‌شه. پیش از این‌‌که به این نوشته بربخورم یه آدم معمولی بودم که از قهرمانی هیچی نداشتم، الان هر چی نباشه فهمیدم یه آدم بالقوه قهرمانم! بالاخره از هیچی بهتره. اینو قبول دارید؟ آدم نباس زیاده‌خواهی کنه. آدم باید به کم راضی باشه. در ثانی هر چیز بالقوه‌ای برای بالفعل‌شدن بالاخره یه راهی داره. این‌که دیگه یأس و سرخوردگی نداره. باید گشت راهشو پیدا کرد، جوینده یابنده بود ... یه کم احساس رضایت کردم.
همین‌طور که داشتم در رضایتمندی مخصوص آدم‌های «بالقوه قهرمان» غوطه می‌خوردم، دیدم بهتره ببینم نویسنده‌ی متن راهی‌ام برا تبدیل بالقوه به بالفعل ارایه داده یا نه.
ارایه داده بود. در ادامه نوشته بود: این «قهرمان درون» مورد نظر در صورتی میاد بیرون و «به واقعیت می‌پیوندد» که ناآگاهیش تبدیل به آگاهی بشه!
!shit
سخت شد!
آگاه؟ این اصلن یعنی چی؟

آگاه شود، آگاه شود! گفتنش راحته. ولی هر آدم منطقی‌ای اینو می‌فهمه که «آگاه شدن» به عنوان پیش‌شرط تبدیل یه آدم بالقوه قهرمان به یه قهرمان واقعی به هیچ وجه پیش‌شرط راحتی نیست. ... باز حالم خراب شد. این‌که میگن حال خراب همیشگیه و کیف اگه اصلن تو زندگی پیش بیاد «لحظه‌ای بیش نمی‌پاید» باید همین باشه. آگاه شدن خیلی کار سختیه. یعنی اونقدر سخته که میشه گفت شدنی نیست ... اصلن نشدنیه ... آگاه؟ یعنی چی آگاه؟ اونقد چیز برا دونستن هست که هر قهرمان بالقوه‌ی تازه‌کاری مث من، همون اول کار، از این‌که چطوری و از کجا شروع کنه، سرگیجه می‌گیره. کتابخونه‌های دنیا تا سقف پر کتابای قطور مشکل‌فهمن ...

نه آقا. نمیشه. لعنت به چرخ گردون! شانس نداریم. قهرمانی اصن به ما نیومده! این سی‌دی شجریان کجاست؟
با خاطری آزرده، دلی شکسته و روحی مچاله و رنجور، در حال نفرین و دست‌وپنجه‌ نرم‌کردن با یأسی کشنده بودم که در ادامه نوشته بارقه‌ی امیدی درخشید ... امید اینطوریه ... آخرین چیزیه که میمیره ... میازار مور امیدوار را/ که امید دارد و خود نداند چرا.

عین جمله‌هاش یادم نیست، اما نویسنده داشت تلویحا می‌گفت، آدم نباد از بابت «آگاهی» نگرانی داشته باشه، چون گروهی که خودش‌م جزوشونه، به «آگاهی» موردنظر دسترسی دارن، و آدم لازم نیست عمرشو در جستجوهای بی‌فایده تلف کنه.
«اینا آدمای درستی‌ان». این اولین چیزی بود که به ذهنم اومد. دیدم نویسنده چقدر به فکر منه. بخصوص این‌که کنار صفحه، مقداری از این «آگاهی»رو (که برا سهولت کار به شکل کپسول دراورده بود) برا استفاده‌ی قهرمانای بالقوه‌ای که به قهرمان بالفعل بودن خیلی تمایل دارن، ولی زیادم وقت ندارن(!)، لینک کرده بود.
!cool
شاید برا شمام پیش اومده باشه که وقتی بچه بودید از سر کنجکاوی بجا خوردن کپسول درشو واز کرده باشید، و محتملا بجاش پس‌گردنی خورده‌ باشید!
کلیک کردم. همون اول کار، توی دو یا سه پاراگراف، نسبت به این اصل مهم آگاه شدم که دوران ما دوران حقیقت‌های متکثره. خیلی جالب! همچنین برام روشن شد که چرا حرف عده‌ای که حرفایی غیر حرفای «ما» می‌زنن، جملگی بی‌اساس، پوچ، و سراسر مغالطه، فریب‌کاری و توطئه‌س. حرفای صدتایه‌غاز یه عده که اگه ضدبشرو خیانت‌کار نباشن، ناآگاهایی‌ان که «خواسته یا ناخواسته آب به آسیاب دشمنان بشر ریخته و مانع رسیدن انسان به قله‌های رفیع انسانیت می‌شوند».
وقت خوندن این جمله‌ها و لحنی که توش بود، اعصابم یه کم منقبض شد. یه لحظه خودمو مث آدم عاجز عدالت‌دوست تنهایی حس کردم که تو دنیایی پر از نیرنگ و فریب‌، وسط عده قلیلی خائن ضدبشر/ و عده‌ کثیری گاو نفهم، به نحو غیرقابل قبولی گیر افتاده. واقعا دنیای کثیفیه. شرایط برا زندگی صلح‌آمیز وجود داره. همه‌جا همه‌چی به اندازه همه هست که بتونیم همگی با هم همهمه کنیم! فقط اگه این عده قلیل نبودن ...
مشکل اصلی همینان. اینا مانع رشد، آزادی، خوشبختی و همه‌ی چیزای خوب دیگه‌ن. حساب اینا معلومه. ولی اشکال ماها چیه که از پس یه مشت تبهکار برنمیایم؟ دقیقا: اشکالمون غیراز ناآگاهی، اینه که متأسفانه خیلی تک‌افتاده‌و پراکنده‌ایم.
ـ آقا دردُ گفتی، درمانم بگو! [چه صدای آشنایی!].
ـ رسالت ما اینه که جهل تاریخی اونا رو علاج/ و بین‌شون ارتباط ایجاد کنیم. چون «تنها از این طریق است که آن‌ها در بزنگاه‌های سرنوشت‌ساز تاریخی امکان می‌یابند به عنوان قدرتی واقعی قاطعانه پا به میدان گذاشته و قهرمان درون خود را در عمل جمعی آزاد سازند».
اوه اوه ... خطرناک شد!
اینجا که رسیدم، دیدم نه، مث اینکه باید یه کم فکر کنم. آخه دیدم دیگه اونقدا مطمئن نیستم ... برخورد با اینجور قهرمانای کپسولی تو کافی‌شاپ‌م برا من ترسناک‌ه. چه برسه در بزنگاه‌های سرنوشت‌ساز تاریخی و در حین عملیات قاطعانه!

۰۳ اسفند ۱۳۹۱

ـ

به قوری چای هیچوقت به عنوان ظرف نگاه نکنید. قوری چایی دوست شماست!

این فندک کجاست

آدم وقتی برا خودش چای درست کرده و بعد یه ساعت یهو یادش میاد که به کل یادش رفته .../ تو یه همچین موقعیتی، بهترین کار اینه که آدم با شادمانی یه چای تازه درست کنه!

۰۲ اسفند ۱۳۹۱

دیوید بی‌شرم (بر وزن ریچارد شیردل!)

دیوید کامرون، نخست‌وزیر بریتانیا در ایالت پنجاب هند به قربانیان کشتار جلیان‌والا باغ، یکی از خونین‌ترین وقایع دوران استعماری بریتانیا، ادای احترام کرد.
آقای کامرون در دفتر یادبود این کشتار نوشته: «هرگز نباید آنچه را که اینجا رخ داده فراموش کنیم» و این کشتار را «اتفاقی عمیقا شرم‌آور در تاریخ بریتانیا» توصیف کرده است.
با این حال انتظار نمی‌رود که نخست‌وزیر بریتانیا بابت این واقعه عذرخواهی رسمی هم انجام دهد.

بی‌بی‌سی "گزارش" می‌دهد که چرا انتظار نمی‌رود:
رفتار هندی‌ها در باغ «جلیان‌والا» غیرقانونی بوده است!

سرپیچی از قانون منع تجمع
در ۱۳ آوریل ۱۹۱۹ هزاران نفر از هندی‌های معترض در جلیان‌والا باغ گرد آمده بودند.
این تجمع در ادامه سلسله‌ای از اعتراض و ناآرامی صورت می‌گرفت که بریتانیایی‌ها تصمیم گرفته بودند برای کنترل آن در پنجاب حکومت نظامی برقرار کنند.
مطابق این قوانین، تجمع بیش از چهار نفر ممنوع اعلام شده بود.
سربازان تحت امر ژنرال بریتانیایی، رجینالد دایر، باغ را محاصره کرده و بدون اخطار قبلی تجمع‌کنندگان را به گلوله بستند. +

کامنت

پیام به بروبچ دویچه‌وله

آرش کمانگیر [میشه خواهش کنم اسم وبلاگ‌تونو عوض کنید؟ :دی]، به دوستان خود در دویچه‌وله بگویید، با وجود لطفی که آن‌ها به وبلاگ‌نویس‌ها و آنلاینی‌های ایرانی دارند، افراد "نمک‌نشناس" هم بین آن‌ها پیدا می‌شوند.
من به عنوان یکی از این افراد با سر افراشته، مختصر و مفید به شما می‌گویم:
!Ihr könnt mich mal

۰۱ اسفند ۱۳۹۱

godot modus

گشتی در وب زدم. همه ساکت شده‌اند. توجه کرده‌اید؟ این در حالی است که چهارماه دیگر انتخابات است [این برای من یعنی چهارماه دیگر قرار است زلزله بیاید!].
این وضعیت ناآشنا نیست: گذشته از استثنائات، فکر «ما» برای به راه افتادن به استارت احتیاج دارد. در صورتی که فاجعه‌ای اتفاق بیافتد، اتفاق ناگواری رخ دهد، یکی از صاحبان قدرت (داخلی یا خارجی) موضعی بگیرد، جمله‌ای بگوید و ... دست به قلم می‌شویم. اگر اتفاقی نیافتد و بالایی‌ها چیزی نگویند (بالایی‌ها هرچه بگویند «چیز» است!) این‌سو هم نسبتا ساکت است. در این وضعیت اگر یکی هم پستی بنویسد، معمولا پست سیاسی‌اجتماعی نیست، بلکه خاطره‌ای را نقل می‌کند، یا در مورد عکس، فیلم (حتی هری‌پاتر!)، شعر، رمان، و دیگر چیزهای مفرح می‌نویسد. او در زنگ‌تفریح خود به سر می‌برد. اما کسی که به هدف اصلاح می‌نویسد اگر ایده‌ای از آن‌چه مناسب است داشته باشد، برای حرکت به استارت نیازی ندارد (بخصوص استارتی که دکمه آن دست طرف دیگر باشد).
مثل یک جنگ تراژیک‌کمیک است. تا از آن طرف تیری پرتاب نشود، این‌ طرف هم در خط مقدم جبهه بساط قرمه‌سبزی، دریدا، کیارستمی و دیگر خوراکی‌ها(!) برپامی‌شود. هر آدم منصفی که نگاهی به صف این لشگر بیاندازد، می‌بیند که «ما» یا چیزی نمی‌خواهیم/ یا نمی‌دانیم چه بخواهیم!

اما انتخابات در راه است. یک حادثه مهم. و انتخابات به فکری احتیاج دارد که از وقایع روزمره پیشی بگیرد/ در این جهت بکوشد.
برای من شخصا تناسب نیروها و جریان‌های داخل کشور نامعلوم و وهم‌آلوداست. «جریان انحرافی که با چراغ‌های خاموش حرکت می‌کند» برای من صحنه‌ای از یک فیلم پلیسی پررمز است. برعکس شما داخل‌نشین‌ها که به طور طبیعی(!) دوربین شب‌دید ‌دارید!
می‌خواهید چکار کنید؟ تئوری‌های شما کجاست؟ «اگرمگر»های شما کدام‌اند؟ منتظر چه اتفاقاتی می‌توان بود، منتظر چه اتفاقاتی نمی‌توان بود؟

۲۱ بهمن ۱۳۹۱

در آن شب‌ها

مهم نیست اگر از فضا و "آزادی‌های گسترده" دوران پیش از انقلاب خبر ندارید. شفیعی کدکنی در شعری که آن را برای اخوان سروده است، فضای آن روزها را (۱۳۴۶) برای شما تصویر می‌کند:

درین شب‌ها

درین شب‌ها،
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می‌ترسد.
درین شب‌ها،
که هر آیینه با تصویر بیگانه‌ست
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای
سرّ و سرودش را
چنین بیدار و دریا وار
توئی تنها که می‌خوانی.

توئی تنها که می‌خوانی
رثای ِ قتل ِعام و خون ِ پامال ِ تبار ِ آن شهیدان را
توئی تنها که می‌فهمی
زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را.

بر آن شاخ بلند،
ای نغمه ساز باغ ِ بی‌برگی!
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه‌های خُرد ِ باغ
در خوابند
بمان تا دشت‌های روشن آیینه‌ها،
گل‌های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز ِ آواز تو دریابند.
تو غمگین‌تر سرودِ حسرت و چاووش این ایام.
تو، بارانی‌ترین ابری
که می‌گرید،
به باغ مزدک و زرتشت.
تو، عصیانی‌ترین خشمی، که می‌جوشد،
ز جام و ساغر خیام.

درین شب‌ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
ابر از خویش می‌ترسد،
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای
سرّ و سرودش را،
در این آقاق ظلمانی
چنین بیدار و دریا وار
توئی تنها که می‌خوانی.