۲۶ آذر ۱۳۹۱

در تعریف/ و انتقاد از مستعارنویسی

یک یادداشت وارده:

زمانی که بحث «مستعار نویسی» به میان می‌آید، در وهله اول تمامی اذهان یک دوگانه را به رسمیت می‌شناسند. «آنان که با نام و شهرت رسمی خود مطلب می‌نویسند، در برابر آنانی که نامی غیررسمی و معمولا خلاصه شده و یا نمادین انتخاب می‌کنند»، اما این فقط ظاهر امر است و شاید با کمی دقت بتوان به جبهه‌بندی متفاوتی رسید.

تاکید بر فرهنگ تحزب در جوامع رشد یافته، تنها ناظر به فعالیت به صورت جمعی و کار گروهی نیست. یکی از مهم‌ترین کارکردهای احزاب، فراهم ساختن امکان‌ پاسخ‌گویی آنان در مقابل شهروندان و به ویژه هوادارانشان است. یعنی اگر بنده به درخواست فلان حزب به یک نامزد انتخاباتی رای دادم و آن نامزد عمل‌کرد قابل قبولی نداشت، من در آینده یا از آن حزب توضیح قابل قبول می‌خواهم و یا دیگر به برنامه‌هایش رای نمی‌دهم. بدین ترتیب می‌توانیم اساسا به مسئله‌ای با عنوان «تجربه تاریخی» و پرهیز از اشتباهات تکراری فکر کنیم.

اما در جامعه توده‌ای، وقتی چهره‌ها یک شبه ظهور می‌کنند و به ناگاه نیز ناپدید می‌شوند چگونه می‌توان از تکرار اشتباهات پیشین پرهیز کرد؟ چه کسی پاسخ‌گوی ظهور احمدی‌نژاد و آن همه وعده‌های دروغین او خواهد بود؟ اگر مردم بخواهند از چنین پدیده شگفت‌انگیزی پرهیز کنند باید در آینده چه کنند؟ هرکسی آمد و دم از عدالت زد به او پشت کنند؟ اینکه امکان‌پذیر نیست. هرکسی وعده مبارزه با فساد داد باور نکنند؟ این هم که نمی‌شود! پس یعنی کل این تجربیات پر هزینه باید در این خلاصه شود که دیگر به احمدی‌نژاد رای ندهیم؟! اینکه می‌شود مملکت داری با آزمون و خطا! یعنی یکی یکی همه بیایند و ادعا کنند و ما هر بار این همه هزینه بدهیم و تا فقط صداقت یا کارآمدی یک نفر را بسنجیم!

خلاصه کلام، تحزب یعنی ایجاد امکان‌ پی‌گیری، پاسخ‌گویی، بررسی و سنجش. تنها به این شرط که حزبی سال‌ها فعالیت داشته باشد و در هر برحه زمانی تحلیل و یا راهکاری داشته باشد من می‌توانم عملکرد کلی او را بسنجم و در موارد بعدی به آن اعتماد کنم و یا نکنم. حال من می‌خواهم از این مزیت چشم‌گیر فرهنگ تحزب، به مسئله «مستعارنویسی» و یک تعریف جدید از آن بپردازم.

از نگاه من، فضای گفت‌وگو و اظهار نظر هم به دو گروه «مستعارنویس و غیرمستعار نویس» تقسیم نمی‌شود، بلکه به دو گروهی تقسیم می‌شود که «می‌توانیم اندیشه‌های آنان را پی‌گیری کنیم و یا نمی‌توانیم». یعنی دو گروهی که عملکرد کلی‌ آن‌ها، در کنار ادعاها و اظهارنظرهایشان یک هویت مشخص و قابل سنجش و پی‌گیری را تشکیل می‌دهد و یا نمی‌دهد. بدین ترتیب هیچ اهمیتی ندارد که نامی که ما با آن مواجه هستیم یک عنوان ثبت شده در سازمان ثبت احوال کشور باشد یا نباشد. هویت شخص پشت نوشته‌ها ملاک نیست، بلکه هویت خود نوشته‌ها است که اهمیت دارد.

اما چه راه‌هایی می‌توانند به یک مجموعه نوشته، ولو با نام مستعار هویت بدهد؟ از نظر من در درجه نخست استمرار، و در درجه دوم قابلیت دست‌رسی و سنجش برای عموم مخاطبان. برای مثال از دنیای وبلاگ‌نویسی به نمونه‌های زیر دقت کنید:

وبلاگ «ایمایان»
وبلاگ «خارخاسک هفت‌دنده»
وبلاگ «نسوان مطلقه معلقه»
وبلاگ «نوشته‌های یک خس و خاشاک»

چهار وبلاگ فعال در زمینه‌های متفاوت که من به شخصه نگارندگان هیچ کدام از آن‌ها را نمی‌شناسم، اما مگر این اهمیت دارد؟ بر فرض اگر وبلاگ «ایمایان» تحلیلی ارایه کرد که اشتباه از آب درآمد، من در آینده می‌توانم یا از نگارنده وبلاگ توضیح بخواهم و یا دیگر به نوشته‌هایش اعتماد نکنم.

حال در نقطه مقابل، کاربری را تصور کنید که در ظاهر با نام واقعی خودش می‌نویسد، اما به صورت مداوم هرچه را که نوشته از بین می‌برد و یا به هر شیوه ممکن دست‌رسی دیگران به آن را محدود می‌کند. شما با یک نام که احتمالا در یک شناسنامه هم ثبت شده مواجه هستید، اما این نام به چه درد شما می‌خورد؟ آیا صرفا با همین نام و ادعاهای کنونی او می‌توانید قضاوت کاملی داشته باشید؟ آیا این فرد که عادت دارد هر گذشته‌ای را از بین ببرد برای خود تعهدی نسبت به ادعاهای کنونی قایل خواهد بود؟ اگر چنین تعهدی قایل بود چه دلیلی برای از بین بردن ادعاهای پیشین داشت؟

به صورت خلاصه، برای من همان دو ملاکی که ذکر کردم تعیین‌کننده نهایی در داستان «مستعارنویسی» است. از نگاه من، مستعارنویس (در معنای منفی، به عنوان گزینه‌ای گم‌نام که اهل پنهان‌کاری و مخفی‌سازی است) کسی است که پیشینه ندارد و قابل پی‌گیری نیست. مثل هویتی که امروز تشکیل می‌شود و یک حرفی می‌زند و بعد غیب‌اش می‌زند. رهگذری که نمی‌ماند تا مسوولیتی بپذیرد و اگر هم بازگشت، گذشته خودش را انکار کرده و به رسمیت نمی‌شناسد. تنها چنین شیوه‌ و تعریفی از مستعارنویسی است که من آن را مذموم و آفتی در فضای گفت و گو می‌دانم. مطلبی مرتبط

۲۴ آذر ۱۳۹۱

رضا رادمنش ۵

ساینتولوژی سازمانی است که شخصی به نام ران هابارد آن را تأسیس کرد. این سازمان بدوا در آمریکا و سپس در برخی کشورهای دیگر به عنوان یک مذهب به رسمیت شناخته شده است. در این کشورها اعضای ساینتولوژی آزادانه فعالیت می‌کنند. اما وضع آن‌ها در همه کشورها این‌طور نیست، و برخی کشورها دامنه فعالیت آن‌ها را از طریق قانون محدود می‌کنند. اطلاعات من در این مورد خاص به شنیده‌ها، مستندات تلوزیونی و مقالاتی این‌جا و آن‌جا محدود می‌شود. فکر می‌کنم شدیدترین محدودیت در فرانسه اعمال می‌شود. ویکی‌پدیا می‌نویسد:
در فرانسه ساینتولوژی فرقه به شمار می‌رود و مبلغان حق ندارند برای آن تبلیغ کنند و هر گونه فعالیت در این زمینه ممنوع بوده و شامل جریمه و مجازات زندان میشود. ساینتولوژی همچنین در آلمان و بلژیک فرقه محسوب میشود. در سوئیس به عنوان مذهب پذیرفته نشد و کارکرد آن را تجاری دانستند».
ساینتولوژی دارای یک ساختار محکم هرمی‌شکل و شیوه رهبری آمرانه است.
تحقیقی که به خواست مجلس ملی فرانسه به عمل آمد (۱۹۹۵) ساینتولوژی را «کیش‌ی مبتنی بر‌شخصیت با ویژگی‌های خطرناک» ارزیابی کرد. دولت استرالیا در گزارشی ساینتولوژی را سازمانی «شر» نامید و آن را برای «سلامت پیروان خطرناک» ارزیابی کرد. +
این سازمان در آلمان تحت نظر «اداره حفاظت از قانون اساسی» قرار دارد. این ارگان یک سازمان اطلاعاتی داخله است که مهم‌ترین وظیفه آن اعمال نظارت بر کلیه فعالیت‌هایی است که خلاف نظام دمکراتیک مبتنی بر آزادی جمهوری فدرال آلمان انجام می‌شود.
در سایت این ارگان می‌خوانیم:
«در سازمان ساینتولوژی نشانه‌های بارزی از تلاش علیه نظم دمکراتیک آزاد به چشم می‌خورد. در نتیجه چهارچوب قانونی برای تحت نظرگرفتن این سازمان از سوی ارگان قانون اساسی موجود است. کنفرانس وزرای داخله و سناتورهای ایالت‌های [فدرال آلمان] برای اولین بار در سال ۱۹۹۷ به ارزیابی مشابهی رسیده است».

انتقادی که از جوانب گوناگون، از جمله از جانب کارشناسان امور تربیتی به ساینتولوژی مطرح می‌شود این است که این سازمان اعضای خود را در هیرارشی بالا‌پایینی جای داده و آن‌ها را به اطاعت تام و تمام و رعایت مناسبات بالاپایینی وامی‌دارد و این باعث اختلال در روند رشد شخصیت شهروندان جامعه‌ای می‌شود که مبتنی بر استقلال فرد و حقوق فردی و ارزش‌های دمکراتیک بنا شده است.
هنگامی که گفته می‌شود ساینتولوژی از سوی «اداره حفاظت از قانون اساسی» تحت نظر است، یعنی به خاطر خطری که از سوی این سازمان جامعه را تهدید می‌کند، این ارگان در قبال شهروندان وظیفه دارد، فعالیت‌های این سازمان را زیر ذره‌بین بگذارد. اداره حفاظت از قانون اساسی غیر از اعمال نظارت و کنترل به فعالیت‌های اقتصادی این سازمان، کارهای دیگری هم می‌کند. به عنوان مثال از کارشناسان نهادهای علمی می‌خواهد، در مورد این سازمان تحقیق کنند. و نتایج این تحقیقات به صورت گزارش، فیلم و خبر در اختیار شهروندان قرار می‌گیرد.
این یک مقدمه بود.
می‌خواستم در مورد فرقه درویشی چیزی بگویم. البته ساینتولوژی با فرقه‌هایی که «ما» می‌شناسیم تفاوت‌های زیادی دارد. مثلا برعکس فرقه‌های مذهبی [که با وعده‌ی رستگاری، هدف خود را پرورش معنوی اعضا (پذیرش فقر، گذشت از خود، رویگرانی از مادیات و ...] اعلام می‌کنند، در فرقه ساینتولوژی «موفقیت»، پیش از هرچیز موفقیت مادی اعضا مدنظر است. اما آن‌چه در این نوشته مورد توجه است، نظم آمرانه و مناسبات بالاپایینی است که در این دونوع فرقه مشابه و مشترک است.

صحبت کردن در مورد دراویش، بخصوص امروز که مورد ظلم حکومت واقع شده‌اند راحت نیست. از طرفی رابطه مریدان با مرشد خود یک رابطه ایمانی است که هنگام پرداختن به آن ممکن است جمله‌ای نامناسب احساسات آنان را جریحه‌دار کند. و این چیزی است که من نمی‌خواهم. اما این بحث را دیگران به من تحمیل کرده‌اند.

از منظر فرهنگی پرورنده اصلی رابطه مرید/مردادی در جامعه ما فرقه‌های درویشی بوده‌اند. بی‌دلیل نیست که امروز ترکیباتی مانند «مریدپروری»، «رابطه مرید/ مرادی»، «رفتار فرقه‌ای»، «بت سازی» و امثالهم به مفاهیمی مطرح در عرصه گفتگوهای اجتماعی «ما» تبدیل شده است. این مفاهیم برای «ما» یادآور روابط ناهنجار و مناسباتی به جامانده از گذشته است که از نظر فردی مسدود کننده رشد، و از نظر اجتماعی و فرهنگی مخل حرکت به سوی جامعه‌ای است که از قابلیت زندگی در جهان امروز برخوردار باشد.
و کار فرقه‌ها از زمانی که به وجود آمده‌اند این است: پرورش مرید و جمع‌کردن مردمان حول یک شخص که مقام و جایگاه رهبری خود را (گاهی) از پدر به ارث برده است.
[نورعلی تابنده (ملقب به مجذوب علیشاه) قطب سلسله دراویش نعمت‌الهی است. ایشان از تاریخ ۲۷ دیماه سال ۱۳۷۵ ... پس از در گذشت مرحوم آقای حاج‌علی تابنده (محبوب علیشاه) قطب پیشین این سلسله با وصیت ایشان برای جانشینی انتخاب شد]. +

در وب ویدئویی دیدم که آقای نورعلی تابنده (دکترای حقوق از دانشگاه پاریس) نشسته است و جمعی از مریدان یکی پس از دیگری در برابر او زانو زده و پای او را می‌بوسند. [عیسی مسیح علیه سلام پای پیروان خود را می‌شست. اگر درست یادم باشد، پادشاه حبشه به این خاطر به مسلمانان متواری صدر اسلام پناه داد که به او با این استدلال تعظیم نکردند که: در دین ما تعظیم تنها در برابر خداوند رواست].
ممکن است تعظیم و پابوسی در نظر عده‌ای ایده‌آل به نظر برسد و اگر چنین موقعیتی در اختیار آن‌ها قراربگیرد، خود را خوشبخت‌ احساس کنند. اما این مناسبات، هرکجا که باشد بر اساس معیارها و فکر من مناسبات شدیدا واپسگرانه و شنیعی است، که به خاطر تأثیرات اجتماعی آن‌ها در جامعه، از جمله امور خصوصی این یا آن فرقه به شمار نمی‌رود و به همه شهروندان مربوط است.
اما در این میان چطور می‌شود علیه خطراتی که استقلال فردی شهروندان را تهدید می‌کند و خلاف حرکت به سمت ایجاد مناسبات تساوی‌طلبانه امروزی است تلاش کرد؟ آیا می‌توانیم این وظیفه را بر عهده ارگان‌های حکومتی قراردهیم؟ جواب آشکارا منفی است. خویشاوندی حکومت با مناسبات فرقه‌ای آشکارتر از این است که لزومی به اثبات داشته باشد: حکومت خود مانند فرقه‌ها تقویت‌کننده و مروج مناسبات بالاپایینی است. و از این منظر دعوای حکومت با دراویش گنابادی یک دعوای خانوادگی‌ست.
نیشابور در کامنت مزورانه خود که راه را برای حمله چماقداران "انقلابی" به من باز کرد، می‌نویسد:
«زندانی شدن روشن نه به خاطر شاعری که به خاطر درویشی اوست. این‌جا این صحبت پیش می‌آید که ما کجا ایستاده‌ایم. هر کدام ما. که ما در کدام سو هستیم. سوی قدرت؟».
نیشابور در این نگرش معضلی پیچیده را به اندازه سطح نازل شعور مخاطبان خود ساده کرده است. واضح است که دفاع از حقوق شهروندی همه شهروندان، برای کسی که جهت رسیدن به مناسبات دمکراتیک فعالیت می‌کند یک اصل خدشه‌ناپذیر است. وقتی مسئله دفاع از حقوق شهروندی است، راست، چپ، لیبرال، اصلاح‌طلب، اصولگرا، مسلمان، بهایی، کمونیست، روشنفکر دینی، آتئیست یا شیطان‌پرست فرقی نمی‌کند. حمایت از فرقه دراویش در مقابل قدرت حاکمی که «اداره حفاظت از قانون اساسی» آن ابزاری جز بولدوزر، ضرب‌وشتم و زندان نمی‌شناسد، حمایت از حقوق شهروندی آن‌هاست. این‌جا برای من بین علیرضا روشن و میرحسین موسوی تفاوتی نیست. از نظر من سیاست بولدوزری حکومت ایران که اماکن درویشان گنابادی را زیرورو کرد، با سیاست بولدوزری صهیونیست‌ها که خانه فلسطینی‌ها را روی سرآن‌ها خراب می‌کند تفاوت چندانی ندارد. اما بیان نیشابور تلویحا «درویشی» را مکتبی ضدقدرت معرفی می‌کند که در مقابله با قدرت حاکم است، و از مخاطب می‌خواهد که «سوی» خود را انتخاب کند. در حالی که انتخاب واقعی این‌جا انتخاب بین «مناسبات دمکراتیک و استقلال فردی» در یک طرف و «مناسبات ارتجاعی دست‌وپابوسی» در طرف دیگر است.
رضا رادمنش با استفاده از ترشحات ذهنی نیشابور حرف مرا («این فرقه درویشان یه فرقه ارتجاعی است و تضاد این فرقه و اعضای آن با قدرت حاکم یک دعوای خانوادگی است») حمایت از زندانی شدن علیرضا روشن معنا می‌کند: «یعنی مانند جمهوری اسلامی که مخالفان خود را با هر انگی وادار به سکونت می‌کند وبلاگ‌نویس خارج‌نشین با علم براینکه فرقه‌ی روشن ارتجاعی است با بازداشت او چندان مشکلی ندارد».


ـ کسانی که با ۴دیواری آشنا هستند می‌دانند که معضل مریدپروری، «روابط بالاپایینی» و موضوعات مرتبط با آن در طول این پنج‌شش‌سالی که وبلاگ می‌نویسم، تا به امروز به طور مستمر، مستقیم یا غیرمستقیم در کانون توجه من بوده است. [شما هم این را می‌شناسید: میرحسین موسوی چندسال پیش حرف‌هایی زد که امروز دوباره‌خوانی آن‌ها این احساس را به آدم می‌دهد که این بشر علم غیب داشت! او حرف‌های گوناگونی زد که گروه‌های مختلف خود را مخاطب بخش یا بخش‌هایی از آن دریافتند (و درمیابند). برای شخص من یکی از اوج‌های سخنان میرحسین موسوی آن‌جایی است که او اعلام می‌کند که «در کنار ما ایستاده است». این برای من حرف وجدآوری بود. تیری بود که این چندهزارکیلومتر را طی کرده، و به تنه همان درخت‌گردویی خورده بود که من روی آن ضربدر کشیده بودم(!)].
وبلاگ‌نویسی جدی من در واقع با بررسی کتاب «یک‌هفته با شاملو» به قلم مهدی اخوان شروع شد. کتابی که اگر کسی آن را به دقت بخواند و نگذارد اعتبار قلابی اسامی و طنین پر طمطراق عبارت‌ها جلوی چشم او را بگیرد، بسیار مفید و روشنگرانه است [سابقه آشنایی اولیه من با علیرضا روشن هم به همین زمان برمی‌گردد. یعنی زمانی که هیچ‌یک از کسانی که در این بحث‌ها شرکت دارند، نام او را نشنیده بودند].

رضا رادمنش ۱

۲۳ آذر ۱۳۹۱


«ما لشگری هستیم متشکل از معلولان عاطفی».

ینی ایزاکسون (لیو اولمان) در «چهره به چهره»/ برگمان۱۹۷۵)

۲۲ آذر ۱۳۹۱

رضا رادمنش ۴

«این تیر و طایفه اصلاح‌طلب رذل‌تر و خبیث‌تر از هر قشر دیگری هستند. ... اصلاحات فاجعه‌ای بود که به نطفه نشست و یک مشت آدم فاسد گندیده و ذوب‌شده در خاتمی و حتی محمدرضا خاتمی، در زیر سلطه حکومت عین گژدم پاسدار ترویج این فاجعه شدند و منتظرند که پیاله دور دیگری بزند و باز مثل حرامیان از جان پناهشان بیرون بیایند و باز روزی، از نو شاید که بر وفق مراد ... و البته گور پدر وطن و هر آن کو با ما نیست ...».

آیا این متن روشنگرانه است؟ آیا به گسترش آگاهی کمک می‌کند؟ انتقادی‌ست؟ می‌خواهد به فهم ما در شناخت اصلاح‌طلبان یاری برساند؟ به نظر من هیچ‌کدام این‌ها نیست. منشاء این متن ضدیت و نفرت کور نسبت به اصلاح‌طلبان است که با وجود انتقادات گوناگونی که نسبت به آن‌ها (روا یا ناروا) مطرح است، تحول فکری، فرهنگی و سیاسی بزرگی را ایجاد کردند.
آدم لازم نیست حتما اصلاح‌طلب باشد که از این نوع بیان، از این نوع یاوه‌گویی جا بخورد. این‌که نویسنده چنین مطلبی کتاب‌خوانده، دانشگاه‌دیده و اهل کتاب است، نباید مانع این شود که آدم آن‌چه را باید به چنین کسی گفته شود، بگوید. اگر کتاب و مطالعه و دانشگاه نتوانسته است جلوی این نوع رفتار را بگیرد، بایدگفت: لعنت بر دانشگاه/ زنده‌باد بی‌سوادی.

پاراگراف اول از خانم پریرخ هاشمی است، که رفتار من در برابر او پیش از این برخورد همیشه آمیخته با احترام و با فاصله بود.
برای او نوشتم:
«در این تردیدی نیست که بایستی به اصلاحات پرداخته شود و از سرتاپا نقد شود. اما این همه حرف نسنجیده، این همه یاوه گویی، این نمایش سفلگی از جانب شما غیرمترقبه و زمین‌زننده بود».

[این‌جا دوباره سروکله رضا رادمنش پیدا شد، و در جانب‌داری از پریرخ مقداری بدوبیراه گفت و مرا به فحاشی متهم کرد (که چون مثل همیشه کامنت‌های خود را حذف کرده است، متن آن در دست نیست)].

نوشتم:
«هیچ چیز در سخن من فحاشی نیست. یاوه‌گویی و سفلگی در وب فارسی زیاد است که می‌شود از کنار آن گذشت ... اما وقتی یکی مانند خانم هاشمی شبیه (نام زنی را که زمان انقلاب چادر به کمر می‌بست و به همه ناسزا می‌گفت یادم نیست. زهرا؟) رفتار می‌کند، این یک ضربه روحی مأیوس‌کننده است. یعنی اگر با امثال خانم هاشمی نمی‌شود یک فرهنگ سیاسی متمدنانه ساخت، با کی می‌شود»؟

دقت در آخرین جمله من نشان می‌دهد که احترام من به خانم هاشمی در عین تندی، واقعی و صمیمانه است. اما البته رابطه رضا با او بسیار صمیمانه‌تر است. آیا این برخورد در رفتار ناهنجار رضا رادمنش مؤثر بوده است؟ نمی‌دانم.

۲۰ آذر ۱۳۹۱

رضا رادمنش ۳

همه چیز مثل سفیده تخم‌مرغ به هم چسبیده است. هر چیز که می‌خواهم بگویم، می‌بینم پیش از آن باید یک چیز دیگری بگویم. البته این بیماری برای من جدید نیست. مزمن است.
برای بی‌خوابی‌ دلایل پیدا و پنهان جسمی، روحی، روانی به اندازه کافی داشتم، چند روز است، بهتر است بگویم، چند شب است که رضا رادمنش هم به آن‌ها اضافه شده است. شعار شبانه پیشترها این بود: قرص یا شراب؟ شعار جدید این است: قرص و شراب!
ساعت ۲ بیدار شدم و بعد از ساعتی کلنجار با خود از رختخواب بیرون آمدم و کامپیوتر را روشن کردم. نیم‌ساعتی جلوی مانیتور نشستم و بدون دست زدن به کیبورد، کامپیوتر را خاموش کردم و به رختخواب برگشتم.
واقعیت این است که هرچه فکر می‌کنم، رفتار رضا را نمی‌فهمم و دلیلی برای آن پیدا نمی‌کنم. رضا برعکس کسانی که بدون آشنایی با نوشته‌های این وبلاگ، تهمت او را بی‌بروبرگرد پذیرفته‌اند، مرا در گوگل‌پلاس بلاک کرده‌اند و به ناسزاگویی پرداخته‌اند، با ۴دیواری و نتیجتا با خطوط کلی فکری من آشناست. دوسه مورد بحث و بگومگو با او، حتی اگر این بحث‌ها به تندی منجر شده باشد، برای این‌که «مانی جان» و «مانی عزیز» به «مانی سرسپرده» تبدیل شود، خیلی کم است!

این روزها بازدیدکننده‌های جدیدی به ۴دیواری سرمی‌زنند، با این وجه مشترک که فقط به خواندن آخرین پست‌ها اکتفا نکرده، بلکه به آرشیو هم سر می‌زنند و روی پست‌های زیادی کلیک می‌کنند. این برای من نشانه خوب و خوشایندی‌ست. این‌ها هم مثل خود رضا رادمنش می‌بینند که این وبلاگ خیلی سبزتر از برخی وبلاگ‌های سبزرنگ مزین به تصاویر شخصیت‌ها و راهپیمایی‌های سبز است که در آن‌ها مرده‌باد و زنده‌باد موج می‌زند.
چه چیزی باعث می‌شود رضا با تحریف حرف‌های من دست به چنین رفتار امنیتی اختلال‌زا و نابودکننده‌ای بزند؟ تا به حال چندین نفر که پیش از این با هم در دیالوگ بودند، در اثر رفتار رضا، همدیگر را بلاک کرده‌اند. چطور می‌شود که یک فکوئیست گفتگوپرست، باعث پایان‌دادن به این ارتباطات می‌شود؟
یکی از "اسناد"ی که رضا رادمنش برای پرونده من جمع کرده است «انتقاد از منقدان حکومت» است. واقعیت این است که من خودم را متعلق به قشر متوسط شهری می‌دانم که پس از انتخابات سرکوب شد و سال‌هاست که خواست‌های به حق آن از نظر حکومت ناموجه ارزیابی می‌شود. من اگر خودم را اصلاح‌طلب و درون جنبش سبز ارزیابی می‌کنم، به این خاطر است که آن را در راستای خواسته‌های خودم می‌بینم و بر این باور هستم که امروز دیگر اگر ساختن مناسباتی که اقشار مختلف بتوانند در آن در کنار هم زندگی مسالمت‌آمیزی داشته باشند، اصولا ممکن باشد، این مهم تنها از عهده همین نیروهای سیاسی بی‌می‌آید. حرکت من نیز در میان این قشر است، و این طبیعی است که نقد من متوجه کسانی است که آن‌ها نیز به همین قشر متعلق‌اند. از این گذشته، باید پرسید، مگر منقدان حکومت، چون منقد حکومت هستند نباید آن‌ها را نقد کرد؟ یا اصولا مگر نقد بد است؟
یکی از دوستان در ایمیلی برای من نوشته‌است:
«من مشتاقانه [در کامنت‌ها] به دنبال یک اظهار نظر می‌گشتم: اینکه کسی بگوید: "دعوا سر جای خودش، ای بسا هر دو طرف به هم بی‌احترامی کرده‌اند و یا به جای بحث و گفت و گو به هم فحش داده‌اند، اما برچسب و اتهام مزدور جمهوری اسلامی بودن اساسا یک پرونده سازی از جنسی متفاوت از توهین است». [اما] ... هیچ یک از دوستان شما و یا دیگر ناظران بی‌طرف چنین کلامی را بر زبان نراند».
[البته خود این دوست نیز این مطلب را که فایده روشنگرانه بالقوه آن برای دیگران آشکار است، نه در وبلاگ یا گوگل‌پلاس، بلکه در ایمیل خصوصی خود به من وامی‌گذارد. باز هم باید دلخوش بود. به قول دیپلمات‌ها: «یک قدم در جهت درست!»]

رضا برای این پرونده‌سازی خودش را بیشتر از آن‌که لازم است به حماقت می‌زند. در بگومگویی که داشتیم ادعا کرده بودم که در جامعه‌ای که در آن آدمی امروزی که خود را اهل فکر و گفتگو می‌داند این‌طور تا سطح یک بازجو سقوط می‌کند، وجود سرکوب "طبیعی" است. نوشته بودم: «فکر نمی‌کردم که آدمی که کمی با فکرکردن آشناست این طور شریعتمداری وار به لباس امنیتی دربیاید. وقتی وضعیت این‌گونه است، باید هم احمدی نژاد رئیس جمهور باشد (از سر شما هم زیاد است)، باید هم در زندان‌ها دست و دندان و دنده خرد کنند، تجاوز کنند و آدم‌ها را به قتل برسانند. شما خودتان یکی از همین تجاوزگران هستید، و آن ها همه رادمنش اند».
اگر به اختصار بگوییم، مصداق همان «همه‌چیزمان به همه‌چیزمان می‌آید». اما ببینید رضا از این جمله چه چیزی را فهمیده است:
«وضعیت هرطوری که باشد دلیلی می‌شود که شما کشتن را در آن مشروع بدانید؟ قتل و تجاوز را چون مخالف اندیشه‌ی [علیرضا] روشن، نظر من و ترجمه‌ی نیشابور هستید روا بدانید؟».
و این جملات سؤالی در وبلاگ او به این گزاره تبدیل می‌شوند:

«در واقع ایشان [مانی] در حال صدور حکمی هستند که هرکس با آن مخالف باشد بایسته‌ی اعدام و تجاوز است».

و این حرف برای نیما، که آشنایی کافی هم با من ندارد، کافی است که مانی‌ب به کسی تبدیل شود که طرفدار تجاوز است:

نیما:
ـ اگر کسی بین شما وبلگ مانی ب (4 دیواری) را می خونه، این نوشته را [نوشته رضا رادمنش را] حتمن بخونه. من همین الآن این بیمار روانی را بلاک خواهم کرد.
فائزه:
ـ من فالووش نمی کنم کلا، ولی مطمئین سرسپرده‌اس؟ ما انواع روانی داریم الان توی پلاس، شاید اینم یه جورشه!
[این‌جا هم خود رضا رادمنش کامنتی نوشته بود. اما رضا کلیه کامنت‌های خود را از کلیه فیدها پاک کرده است]
نیما:
ـ فائزه جان. نه، من آن قسمتش را اصلن مطمئن نیستم و شناختم هم ازش خوب نیست. ولی همان قسمت تجاوز و این‌هاش برای من کافی بود.
و همین نیما در جایی دیگر:
«برداشت من هم از نوشته رضا سه پله بدتره. یعنی [مانی] رسمن از تجاوز هم راضیه و این را وظیفه ماموران میدونه. یعنی حق زندانی سیاسی همینه. و البته لابد خواهد گفت نه، در دنیای مورد علاقه ایشان که وجود خارجی ندارد نیازی به تجاوز و از این چیزها نیست».

اشاره ایمیلی که بخشی از آن را بالاتر نقل کردم، به «ناظران بی‌طرف» موضوع مهمی است. انسان امروز بایستی که پای ارزش‌ها و معیارهایی که برای خود دارد بأیستد. تنها از این طریق است که چه در سطح روابط فردی و چه در عرصه اجتماعی بین آدم‌ها اعتماد و امکان تعامل واقعی به وجود می‌آید. حتی مهم نیست که ارزش‌های دیگری تعارض زیادی با ارزش‌های مورد نظر خود آدم داشته باشد. آدم در مواجهه با دیگرانی که به ارزش‌ها و معیارهای خود پایبند هستند، می‌داند با چه کسی سروکار دارد و می‌تواند درجه تعامل (حتی عدم تعامل) با او را انتخاب کند. و این وقتی ممکن است که ما با سر بلند و به طور شفاف بگوییم که چه چیز را می‌خواهیم/ می‌پذیریم، و چه چیزی را نمی‌خواهیم/ نمی‌پذیریم. این حداقل ذهنیت شهروندی است.

در زیر تصویری می‌بینید از کامنت‌های فید همخوان‌شده مطلب رضا «در مورد علیرضا روشن و منقدان سرسپرده».


این‌ها همگی «سبز» هستند. اما آیا این است آن مناسباتی که می‌خواهیم؟ برای شما قابل تصور است که دست در دست صاحبان چنین ذهنیتی به مناسبات مطلوب رسید؟ آیا این ذهنیت با ذهنیت کسانی که آن‌ها را لباس‌شخصی می‌نامیم شبیه نیست؟ آیا دوست دارید در جامعه فردا با این نوع ذهنیت سروکار داشته باشید؟
یاد یکی از سخنان آرتو افتادم که پیشتر هم در این وبلاگ به آن اشاره‌ای داشته‌ام. او وقتی از سورئالیست‌ها جدا می‌شد، یکی از آن‌ها به او گفته بود: «پس تو با این وصف به انقلاب می‌شاشی؟». آرتو در جواب گفته بود: «نه به انقلاب! به انقلاب شما!».
من ابایی ندارم با سر بلند همین حرف را در مورد "انقلاب سبز» به "سبز"هایی بگویم که در روحیه چماقداری و سرکوب با کسانی که گمان می‌کنند با آن‌ها در حال مبارزه هستند اشتراک دارند. قباله سبز را به اسم کسی نزده‌اند.

رضا رادمنش ۱