۱۰ آذر ۱۳۹۱

در متابعت و استقلال

خبر باطل را انتشار مده و با شریران همداستان مشو که شهادت دروغ دهی. پیروی بسیاری برای عمل بد مکن و در مرافعه محض متابعت کثیری سخنی برای انحراف حق مگو.

این یک متن مذهبی است (تورات فارسی، سفر خروج ۲:۲۳/ یا 2Moses) که چندهزارسال از ثبت آن گذشته است. اما آدم هنگام مواجهه با چنین متنی، حداقل اگر از آن دسته از آدم‌ها باشد که از خواندن کتاب‌های مقدس ادیان لذت می‌برد، می‌بیند، انگار گذشته‌گان چندهزار سال پیش هم در ایوان خانه‌های کاهگلی «بیت لحم» روی حصیر نشسته‌اند، و دارند در حالی‌ که به صدای زنگوله بزغاله‌ها گوش می‌کنند (مثل ما که با مدیاپلیر روشن جلوی مانیتور نشسته‌ایم) با هم حرف‌هایی می‌زنند شبیه همین حرف‌های امروز ما(!).
البته با این که ادبیات «شریران»، «حق» و «انحراف حق» و ... احیانا موهای تن بسیاری از ایرانی‌ها را به حق سیخ می‌کند، و در گفتگوهای امروز در حول و حوش مسایل و معضلات اجتماعی کمتر جایی دارد، اما پدیده گروه و رابطه فرد با گروه (جمع)، رفتار فرد در/ یا در تقابل با گروه، تأثیر گروه روی رفتار فرد، «جبرگروه» و امثالهم در جامعه‌شناسی امروز مطرح است.

فکر می‌کنم این از ناظم حکمت باشد: «تنها مثل یک درخت و باهم بسان یک جنگل. این دلتنگی من است».
این جمله یک موقعیت ایده‌آل را بیان می‌کند. موقعیتی دور از دسترس، و دست‌نیافتنی. اما جهت‌گیری کلی را نشان می‌دهد: حرکت به سمت کسب قابلیت درجمع‌بودن، تعلق داشتن/ و همزمان تا حدممکن مستقل‌بودن. در خانواده، در جمع مهمانی، در کنگره حزبی، یا ... فرقی نمی‌کند.
کسی که اعلام استقلال کامل از جمع می‌کند، یا نمی‌داند دارد از چه حرف می‌زند، یا دارد ما را به دلیلی که بر ما معلوم نیست، سیاه می‌کند. همه ما در جمع بوده‌ایم و این‌جا و آن‌جا انتخاب جمع را علیرغم ناسازگاری آن با انتخاب خود، «به دلایلی» تأیید کرده‌ایم. [این‌جور سرشکستگی‌های فردی را نمی‌شناسید؟ چرا. حتما می‌شناسید!].
جمع به آدم رفتارهایی را دیکته می‌کند. پیروی فرد از جمع یک کلیشه رفتاری‌ کهن و قوتمند است. تقریبا شبیه تمایلی غریزی، به‌جامانده از دوران زندگی گله‌ای. جمع امنیت می‌دهد، فرد را حفظ می‌کند، نیازهای او را برمی‌آورد، و در مقابل از او متابعت و توافق (وفق دادن خود) می‌طلبد. زندگی در جمعی با عقاید و باورهای مشترک راحت‌تر است. جمع این عقاید و باورها را تقویت می‌کند، و زحمت تفکر مستقل را از دوش فرد برمی‌دارد.

ـ به این ترتیب می‌توان ادعا کرد، مطلب همخوان شده در فید خیالی (ع)2Moses، در واقع پس از توصیه به رعایت اخلاق رسانه‌ای(!)، و دوری از جمعی که ممکن است داوری فرد را کج کند می‌گوید: مواظب باش. حرف را باید مستقلا سنجید. این که حرفی مورد قبول جمع است، چیزی در مورد صحت و سقم آن نمی‌گوید. مبادا عقل خود را تعطیل کنی، و حرف جمع را نسنجیده بپذیری.


این عکس را در وب فارسی دیدم زیرش نوشته بود میدان شهیاد سابق (آزادی).
من خودم در تظاهرات‌های ۵۷ شرکت می‌کردم. این‌جور اتفاقات می‌افتاد. کافی بود صدایی از میان جمع کسی را "نشان" می‌داد و می‌گفت: این ساواکی‌ست! یا طرفدار شاه است! واکنش جمع به یک چنین فردی بسیار خشن بود. من خودم شاهد کتک‌خوردن مغازه‌داری بوده‌ام که «صدایی» او را ساواکی یا طرفدار شاه معرفی کرده بود. در این واقعه خوشبختانه عده‌ای توانستند به زحمت جلوی جمع را بگیرند و او را نجات بدهند. خیابان‌گردانی (با مشت و لگد) هم شخصا ندیده‌ام، اما وجود داشت. این‌جا زنی را در خیابان می‌گردانند.

مرد در عکس بالا هم احیانا ساواکی یا طرفدار شاه است که گیر جمع افتاده است. نمی‌خواهم به پایان آیین زشت خیابانگردانی فکر کنم. عاقبت وخیمی منتظر این قربانیان است. در این‌جور موقعیت‌ها هیچ‌کدام از این‌هایی که با مشت و لگد او را کیلومترها می‌دوانند، مستقلا سند و مدرکی بر وجود "جرم" (که البته شاه‌دوست بودن یا ساواکی بودن را نمی‌شود جرم نامید) ندارند. نیازی به آن احساس نمی‌کنند. همه آن‌ها هر یک از دیگری «حرفی» شنیده، و به آن اعتماد کرده است. کسی که حتی به عنوان تماشاچی در این نمایش مرگبار شرکت داشته است، به نسبت همدلی‌ای که خرج جمع/ و ضاربان کرده است، در این ماجرا و عواقب آن شریک است. این که هیچ محکمه‌ای از او چیزی نمی‌پرسد، نافی این واقعیت نیست که او یک «کمی‌آدمکش» است.


پ.ن.:
گزارشی در مورد این حادثه می‌جستم که دیدم این عکس از خبرنگار جنگی پاتریک شاول/ و حادثه نه در ایران، بلکه در لبنان واقع شده است. اما فرقی نمی‌کند.
آرزو کنیم روزی: نه در ایران، نه در لبنان، اینچنین خوار نگردد انسان.

۰۹ آذر ۱۳۹۱

رضا رادمنش۲

پریروز قول دادم فردا، ولی نشد. قصد داشتم، یعنی به خودم قول داده بودم تا تمام کردن این نوشته حتی‌المقدور به کامنت‌ها و نظرات در گوگل‌پلاس رجوع نکنم. اما یک قول‌شکنی مضاعف پیش آمد! این نمایش پر جوش و خروش و غیرتمندانه‌ای که در کامنت‌دانی‌ها در جریان است، گیج کننده و شگفت انگیز است. می‌شود از آن یک رمان یا فیلم خوب درآورد.
حداقل به خاطر جنبه‌های گوناگونی که دارد می‌شود چند پست خوب نوشت (ولی زور کافی هم می‌خواهد!). این بماند برای بعد.


نوشته پیش نادقیقی داشت (البته احتمالا هنوز هم دارد)، و مرتکب اشتباهاتی هم شدم. رضا در پستی به این موارد پرداخته است.

رضا درست می‌گوید، من پس از آن مطلب «باستانگرایانه» از حاشیه خارج شدم. وقت نوشتن در خاطرم نبود. اما خروج از حاشیه فقط به خاطر آن مطلب نبود. چون مسئله اگر فقط یک نوشته همخوان شده باشد، می‌شود در مورد آن با بقیه اعضای "گروه" بحث ایمیلی کرد و به جواب قانع‌کننده‌ای رسید. نوشته باستانگرایانه نقطه‌ای بود که دیدم، بیخود به بامدادی پیشنهاد «حاشیه» را داده‌ام، و به این باور رسیدم که ساختن حاشیه‌ مورد نظر من، اگر کلا متعلق به عالم خواب و خیال نباشد، بیش از آن‌چه که حدس می‌زدم دشوار است.

دیگر این که از پایان رابطه با رضا رادمنش نوشته بودم. رابطه من با رضا، مثل رابطه من با شما در «عقدنامه‌ی اخوت» رسمی ثبت نشده است که تاریخ ابطال و لغو داشته باشد. پس از واکنش رضا به پست هایدپارک، حس کردم/ حدس زدم که آن رویکرد کلی همسویی که فکر می‌کردم موجود است، برای رضا الزام‌آور نیست. صحبت در آن نوشته از مهندس‌هایی بود که به بحث‌های تخصصی فکری می‌پردازند. آن‌ها معمولا با استفاه از مفاهیم رایج علمی به صحبت‌های خود ظاهری علمی می‌بخشند (خود رضا یک بار برای یکی از این‌ها با صبروحوصله‌ای که مورد تقدیر من نیز قرارگرفت، یکی از این مفاهیم را بازکرد). اما رضا مطلب من را پوزه‌بندی برای همه انسان‌های غیر متخصص فهمید. و این یک کج‌فهمی آشکار است. در ۴دیواری پست (یا پست‌هایی) هست با عنوان «لطفا دخالت کنید». در یکی از آن‌ها نوشته‌ام که کم‌دانی، نادانی و نداشتن احاطه "مناسب" به زبان و ... دلیلی برای دخالت نکردن نیست. نوشته‌ام ما نوشته‌های خام خود را به کمک هم می‌پزیم(!).

رضا درست می‌گوید که او را از حلقه‌هایم حذف کردم، ولی مطلع نیست که این موضوع ربط بخصوصی با شخص او ندارد، بلکه من چون قصد داشتم (و هنوز هم دارم) که با گوگل پلاس خداحافظی کنم، غیر از سه‌چهار نفر، همه را از حلقه‌ها پاک کردم. و به این‌ترتیب اشتباه می‌کند که حذف او از حلقه‌ها مهر محضری پایان رابطه است.

رضا می‌نویسد: «مانی ب طوری واکنش داده است که انگار من مخالف مستعارنویسی هستم ... پس مظلوم‌نمایی کرده که دلایل مستعارنویسی را نوشته است بحث مستعارنویسی است آنهم با علم براینکه خود را با نگاه انتقادی جا بزنیم اما فقط و فقط از منتقدان جمهوری اسلامی ایراد بگیریم. مثلا رفتن علیرضا روشن به زندان را با ارتجاعی خواندن فرقه‌ی وی و جنگ درون‌خانوادگی لاپوشانی کنیم».
در نوشته رضا به «مستعارنویسی» اشاره شده بود، و من در پست قبلی صرفا اشاره‌ای داشتم به وجاهت مستعارنویسی و انتخاب آن از جانب من. برای رضا سؤتفاهم شده است. این فقط مقدمه بود. به «جازدن خود با نگاه انتقادی» و زندان‌رفتن علیرضا روشن و «فقط و فقط انتقاد از منقدان جمهوری اسلامی» می‌رسیم.

در باره مورد چهارمی که رضا ذکر کرده است فعلا حرفی نمی‌زنم. بحث خودش را دارد

در باره مورد پنجم:
من یادم نبود که رضا و میثم دوبار با هم بحث کرده‌اند. چیزی که به خاطر دارم این بود که در حین دنبال کردن بحث، که الان محتوای آن هم درست یادم نیست، رفتار رضا را نادرست می‌دیدم. در عین حال که او و میثم برای من در رویکردها و جهت‌گیری‌های کلی دارای اشتراک به نظر می‌رسیدند. مثل همان همسویی که من در خودم با رضا حس می‌کردم.
از این‌که پای میثم را به میان کشیدم، پشیمان هستم. این اشتباه دوم من بود. رضا در خطی که بین دوست و دشمن کشیده است، میثم و من را یک نفر می‌بیند. یعنی او را نه فردی صاحب فکر و رأی مستقل، بلکه حامی مانی‌ب می‌بیند که به خونخواهی آمده است. از این بابت از میثم عذر می‌خواهم.

تأمل در موارد ذکر شده نشان دهنده سهل‌انگاری و اشباهات من در یک سو وسؤتفاهم در سوی دیگر است. در بحث‌هایی نظیر این که شاهد آن هستیم، معمولا از مفاهیم درست/ نادرست، فهم/ سؤفهم و امثالهم استفاده می‌شود. برای ذهنیت مؤمنانه صاحبان حقیقت، درست و نادرست، فهم و سؤفهم مفاهیم به دردبخوری نیستند. «درست» برای آن‌ها «حقیقت» است، و «نادرست» دروغ.

رضا رادمنش ۱

۰۸ آذر ۱۳۹۱

خداوند چشم و گوش همه ما را (به اندازه کافی!) باز کند

ـ ... این‌طور نگاه کردن خطای مطلق است. "سکوت" ایرانیان در واقع نوعی فریاد برای عدالت و آزادی‌ست [کف حضار]. و "بی‌عملی" آن‌ها اعتراض مدنی بزرگی است به وسعت ایران عزیز [کف حضار].

ـ ببخشید، من نه این فریاد را می‌شنوم، نه چیزی از آن اعتراض مدنی می‌بینم!

ـ ای ضدایرانی که نمی‌دانم چرا شما را با چنین بضاعت قلیل به این مجلس راه داده‌اند [کف حضار]/ این فریادها را بایستی با گوش جان شنید! و آن اعتراض را به چشم دل دید! وای بر کسانی که گوش جان آنان کر و چشم دل آنان کور است [کف حضار].

۰۷ آذر ۱۳۹۱

رضا رادمنش ۱

نام مستعار «مانی ب» را از معکوس‌خوانی کلمه «بی‌نام» ساخته‌ام. یعنی تا وقتی که لازم باشد/ نیرو، حوصله و میل نوشتن داشته باشم، چیزهایی را که به نظرم بایستی گفته شوند، آن‌طور که دلم می‌خواهد و درست می‌دانم، و به سبکی که خوشم می‌آید می‌نویسم، و روزی که به نظرم لزومی برای نوشتن نیست، و دیگر نیرو، حوصله و میل به نوشتن به اندازه کافی موجود نباشد، از این کار دست می‌کشم. آنوقت دیگر چیزی که "می‌ماند" مطالب مندرج در این وبلاگ است، و شما که نمی‌دانم چه کسی هستید، چطور فکر و زندگی می‌کنید، با چه مسائل، مشکلات، رنج‌هایی دست به گریبان هستید/ و خوشی‌ها، ناخوشی‌ها و آرزوهای شما کدام است. این وسط مانی‌ب، نام اختراعی من مثل بخار شیشه‌ پنجره، خودبخود محو می‌شود.

مستعارنویسی همیشه بوده است، اما امروز به پدیده‌ای معمولی تبدیل شده است. تکنولوژی جدید مستعارنویسی را ممکن ساخته است و آن را مجاز می‌داند.

الگوی من در مستعارنویسی catherine pozzi، یکی از معدود بزرگ‌زنان اهل فکر است. او مدتی معشوقه والری بود، مستعار می‌نوشت و قلم صریح و گزنده‌ای داشت. انسان عجیبی که عالم، روشنفکر، نویسند و شاعر است، و آنقدر «زن» است که می‌شود امروز که سال‌ها از مرگ او می‌گذرد، به عنوان مرد عاشق او شد. (الان که فکر می‌کنم می‌بینم کم‌کاری کرده‌ام که پیشتر در باره او ننوشته‌ام، و امیدوارم روزی بتوانم این کم‌کاری را جبران کنم، اما فعلا باید جلوی خودم را بگیرم که از اصل مطلب دور نشوم).

تنها تعهدی که من در این وبلاگ‌نویسی حس می‌کنم، پایبندی به معیارهایی است که عقلا و وجدانا آن‌ها را درست می‌پندارم. من در این ۴دیواری نه دنبال جمع‌کردن آدم هستم، نه می‌خواهم چیزی به کسی بفروشم (اصولا چیزی برای فروش ندارم)، نه اصرار دارم کسی این یا آن ادعا را باور کند، یا نکند. نه از کسی طلب‌کارم و نه به کسی بدهکار. و فکر می‌کنم بی‌حسابی شرط اولیه تعامل سالم است.

شاید پیشترها یک‌بار هشدار داده‌ام که خودم را با آدم‌هایی طرف می‌بینم که در انتخاب‌های خود از عقل، شعور و قوت تمیز خود پیروی می‌کنند و با شک و تردیدی لازم موضوعات را مستقلا می‌سنجند. برای من شخصا هیچ‌چیز ترسناک‌تر از این نیست که کسی ادعایی را به صرف این‌که من آن را مطرح کرده‌ام صحیح بپندارد یا بپذیرد. این یک مسئولیت بزرگی است که من توانایی و قابلیت حمل آن را ندارم. من اگر یک چنین مسئولیتی را حس کنم، قادر به نوشتن نیستم، و نمی‌نویسم. همین‌طور، خودم را دور، بسیار دور از موقعیتی می‌بینم که بخواهم به دیگری راه درست را نشان بدهم. من تنها راهی را که می‌شناسم، راهی است که خودم رفته‌ام و آن هم طوری که پیداست آخرش به نظر نمی‌رسد خوش باشد. به عبارتی دیگر خودم در هزارویک مسئله گیرکرده‌ام. با تضادهایی مواجه‌ام که گاهی اوقات فقط قرص می‌تواند مرا از جرخورن حفظ کند. همین امروز، گاهی که به پست‌های آرشیو نگاه می‌کنم، شاهد سهل‌انگاری‌ها، تندروی‌های نابجا و خطاهای ریزودرشت در نحوه برخورد با این یا آن موضوع/ با این یا آن فرد/ با این یا آن رفتار هستم. با چنین اوضاعی آدم باید خیلی نادان یا دیوانه باشد که از دیگران اعتماد بطلبد، و چنین مسئولیت سنگینی را آزادانه بپذیرد.
علت انزجار من از اشخاصی که با خواندن چندکتاب وجودشان به نور حقیقت روشن شده‌ است، به کمک انبوه سفله‌گان بی‌فکر زیردست‌منش از نردبان ترقی در آن مملکتی که هیچ چیزش سرجای خود نیست بالا رفته‌اند و کمر به هدایت و رهبری «مردم» بسته‌اند، همین است.
نه. به محض این‌که موضوعی به نظر مخاطب «درست» رسید، مسئولیت و عواقب این انتخاب به عهده خود اوست، و در صورتی که نوشته‌ای در این وبلاگ او را خدای ناکرده به سمت فاجعه هدایت کند(!)، این را من به حساب سهل‌انگاری و فقدان تردید سالم و کافی نزد او می‌گذارم. [یکی از خوانندگان این وبلاگ مدت‌ها پیش ایمیلی برای من نوشته بود به این مضمون که «مانی ب، من از شما بیزارم و اعصابم از نوشته‌های شما خرد می‌شود، و در عین حال نمی‌توانم از سرزدن به ۴دیواری بگذرم»! تعامل با یک چنین فردی برای من ایده‌آل است. این آدم چیزها را زیر ذره‌بین می‌گذارد، و کسی نمی‌تواند او را به سادگی سیاه کند!] بی این‌که این حرف به معنی ساقط شدن وظیفه پاسخ‌گویی به انتقادات باشد. کما این‌که همین پست، نوعی پاسخ‌گویی است.

دیروز در گوگل‌پلاس با نیشابور [مترجم "شعر"های شاعر زندانی علیرضا روشن] بحثی به وجود آمد که به سرعت به بحث تندی منجر شد که در آن توهین و اتهامات سنگینی (مزدوری) از جانب رضا رادمنش به من وارد شد، که باید در مورد آن‌ها حرف بزنم. + و + البته این اتهام جدید نبود. کسانی که مطالب این وبلاگ را دنبال می‌کنند می‌دانند که پیشترها عباس معروفی هم به جای پاسخ به انتقادهای روشن و صریح من (از جمله در مورد مریدپروری) که می‌توانست به یک چالش فکری مفید منجر شود، مرا بسیجی دهاتی خارج‌کشوری نامیده بود که از سوی جمهوری اسلامی برای گیردادن به عباس معروفی استخدام شده است! [هر حکومت سرکوبگری از داشتن مخالفینی اینچنین ابله به حق خوشحال خواهد بود]. معادله به این شکل است: من نویسنده معروف زندانی‌کشیده که رژیم زمین مرا خورده است، مخالف رژیم و مدافع مردمم هستم/ مانی ب با من خصومت می‌ورزد/ پس مانی ب بایستی مزدبگیر جمهوری اسلامی باشد. صحبت رضا رادمنش هم با اندکی تفاوت از همین معادله پیروی می‌کند.
پیش از این که به حرف‌ها و رفتار رضا بپردازم لازم می‌بینم کمی در باره سابقه آشنایی با او توضیح بدهم:
جالب این‌که تا یکی دو ماه پیش رضا رادمنش و من با هم "دوست" بودیم (+). البته رضا رادمنش خود را پیرو فوکو معرفی می‌کند، و در عین حال که من فوکو را نمی‌شناسم، این‌جا و آن‌جا در این یا آن مورد با هم توافق‌هایی در رویکردهای کلی به موضوعات اجتماعی داشتیم، یا این‌طور به نظر می‌رسید. او متأسفانه این عادت را دارد که بدون توجه به اهمیت موضوع مطالب، بحث‌ها و درگیری‌های فکری خود با دیگران را در گوگل‌پلاس گاهی حذف ‌کند و به این ترتیب امکان رجوع به متن را از بین ببرد. (به همین‌خاطر بگومگوهای اخیر را برای این‌که جایی ثبت شده باشد، در صفحه خودم بازنشر کردم).

روزی که از بامدادی شنیدم که می‌خواهد در گوگل‌پلاس صفحه‌ای باز کند، یک دلتنگی قدیمی در من جان گرفت: ایجاد صفحه‌ای که بتوانم عده‌ای آدم تک‌افتاده اما مستقل و بی‌اعتنا به سلیقه، داوری و نظرات حاکم در عرصه هنری را دور هم جمع کنم. عده‌ای که از لفظ «من» استفاده می‌کنند ولی خودخواه نیستند. آدم‌هایی که هم‌عرض هم باشند، نه بالا و پایین همدیگر. عده‌ای سگ ولگرد خیابانی. بی‌قلاده. و آماده برای گازگرفتن مزخرفاتی که به ضرب تبلیغ و همسویی با ذائقه عامیانه، و تأییدات و تکذیبات «مراجع» و زرنگ‌های صاحب نامی که از چهارپایه‌ها بالا رفته‌اند، به «ارزش» تبدیل شده است. یک فضای تعامل آزاد، در درجه اول بین/ و برای آدم‌های حاشیه‌ای، و در درجه دوم برای مخاطب فرضی. به بامدادی پیشنهاد کردم نام این صفحه را «حاشیه» بگذاریم و از چند تصویری هم که به عنوان نمایه درست کردم، یکی مورد قبول بامدادی و رضا رادمنش قرارگرفت. فکر می‌کنم اولین کسی که بامدادی او را در جریان درست کردن چنین صفحه‌ای گذاشت رضا رادمنش بود. ما با هم ایمیل ردوبدل کردیم. منظورم این است که ارتباط بین ما دوستانه/ با فاصله و محترمانه بود.
پایان این ارتباط از این پست طنزآمیز شروع شد که در آن به برخی مهندس‌ها به عنوان جامعه‌شناس‌ها، فیلسوف‌ها، روان‌شناس‌ها و صدالبته متخصصان امور کلی زنان(!) گیر داده بودم. کسانی که تعلیم و تربیت دانشگاهی دارند، می‌دانند که مطالعه شخصی هزار کتاب‌ با خواندن و سروکله‌زدن با هفتادهشتادتا کتاب به طور سیستماتیک قابل مقایسه نیست. اولی «اطلاعات» خواننده را بالا می‌برد، دومی ذهن را برای تفکر، و برای ادامه مستقلانه و جلوگیری از هرزرفت آن آموزش می‌دهد. یعنی نظام دانشگاهی به عنوان بخشی از نظام آموزشی یکی از نهادهای با اهمیت اجتماعی است. اساس این نهاد براین قرارگرفته است که بسته به رشته تحصیلی، دستچینی فکرشده و سنجیده از آن دسته از داده‌ها و دانش تولید شده تا حال را در اختیار فرد بگذارد، و فکر او را برای برداشتن قدم‌های مستقل بعدی تربیت کند. در آلمانی به نظام آموزشی می‌گویند: نظام شکل‌دهی.
من وقتی پست مذکور را می‌نوشتم، اصلا به آدم مشخصی فکر نمی‌کردم، اما این پست در رضا، به عنوان یک فوکویی خودآموخته واکنش ایجاد کرد. اما چیزی که احیانا باعث رنجیدگی او از من شد صحبت‌هایی است که در کامنت‌دانی بین ما درگرفت. من گاهی به وبلاگ او سرمی‌زدم و (فکر می‌کنم) برعکس. و البته زیاد از جزئیات تخصصی پست‌های او سردرنمی‌آوردم. حتی در اثر آشنایی با وبلاگ رضا روزی در خودم حس کردم که آماده یادگیری و آشنا شدن با فوکو را دارم. به عنوان یک آپشن‌ (در لیست انتظار طولانی آپشن‌های احتمالی!) حتی به سرم زده بود از کتابخانه کتاب بگیریم و در یک برنامه فشرده تلاش کنم حداقل رئوس کلی و مفاهیم کلیدی تفکر او را بفهمم.

در گفتگویی که داشتیم متوجه شدم که نگاه او به فوکو مانند نگاه مؤمنان به یک پیامبر است و طرز سخن‌گفتن او از فوکو لحن واعظان و مبلغ‌ها را دارد (فکر کنم حتی جایی او را «پیرمرد» می‌نامد ـ این کار را قدیم‌ها چپ‌های ایرانی با مارکس می‌کردند).. در خاتمه‌ی مطلبی نوشته بود:
«این قصه ی فوکوست داستانی که مخالفین خود را دارد: سرسپردگان علم، آتئیست های شاعر و عاشقان مدرنیته، و موافقین خود را هم دارد: من و تو؛ نه بسان شکاکان جدید بل بی ایمانان همیشگی به هرآنچه دستاورد نامیده می شود».
(همین طور این جا)
[این «تو» شما هم هستید، اگر وبلاگ او را می‌خوانید]
معماری یک چنین متنی به من می‌گوید این‌جا کسی دارد دنبال آدم می‌گردد. این‌جا کسی دارد بین مؤمنان حضرت فوکو و اغیار خط می‌کشد (اگر حوصله دارید کامنت‌ها را بخوانید). این را در کامنت نوشتم. نوشتم توقع من از شما این است که شارح فوکو باشید، نه مبلغ.

[یا در پست دیگری در مورد کار جامعه‌شناس نوشته بود: «اینجا کار جامعه شناس این است که با مردم وارد گفتگو بشود و حالا که وارد گفتگو شد فقط و فقط کمک کند مساله مشترک این آدمها را پیدا کند حالا که مساله مشترک را پیدا کرد بگویید آقا و خانم ببینید شما که اینهمه از هم دور هستید اینهمه مساله مشترک دارید حالا که مساله مشترک را نشان دادید ( در مقاله چگونه از مردم دفاع کنیم یک و دو) حالا امکان گفتگو را فراهم کند به اینها یاد بدهد باید بنشینند و بدون داشتن حقیقت ابدی به حقیقت توافقی برسند » (کامنت این‌جا هم هست).
صحبت سر این نیست که کار جامعه‌شناس این است یا این نیست، یا به طور مشخص رضا از عهده این کار برمی‌آید یا نمی‌آید. من از این صحبت نگاه به دیگری و نگاه به خود را فهمیدم. و به نظرم رسید که مشکل در این نگاه این‌جا هم متأسفانه مثل خیلی از جاها (اگر نگوییم همه‌جا!) مشکل هندسه است!
دیگر سراغ «حاشیه» نرفتم و جواز ورود به صفحه را باطل کردم. یکی این‌جا می‌خواهد آدم جمع کند. می‌خواهد آن‌ها را به راه راست هدایت کند (داشتم می‌نوشتم هدایت بفرماید!)

یک‌بار پیشتر برای این‌که ببینم حوزه تخصصی رضا چیست به پروفایل او سرزده بودم و این جمله را دیده بودم که «با کلمه ها، آدم ها را جاودانه می کنم». و این مرا به یاد کسانی انداخت که می‌خواستند آدم‌ها را به جامعه بی‌طبقه (از نوع الحادی و توحیدی)، به دروازه‌های تمدن بزرگ و به حکومت عدل علی هدایت کنند. حالا یکی پیدا شده است که می‌خواهد آدم‌ها را جاودانه کند! (و گیردادن من به این جمله اعصاب رضا رو داغون کرده! :دی)].

[ناگفته نماند که در این گفتگوها و بگومگوها نام من هنوز «مانی جان» بود].

در گفتگوها رفتار رضا با کسانی که نظر آن‌ها کمی با او اختلاف داشته باشد، خوب نیست. و این در حالی است که در وبلاگ او (در کنار نقل‌قول‌های عالمانه متعددی از فوکو) می‌توان حرف‌های خوب و درستی پیدا کرد. از جمله در معنی «گفتگوی توافقی»:
«یعنی اینکه حق با یکطرف نیست هر دو به یک اندازه حق دارند اما دو طرف در یک زمان مشخص به این نتیجه میرسند بر سر یک موضوع با هم توافق کنند. هیچکس نمیتواند بگوید تنها حق با من است هیچکس نمیتواند نظرات طرف مقابل را اشتباه خطاب کند.حقیقت ابدی نیست توافقی است».

متأسفانه فکر می‌کنم رضا بحثی را که یک بار بین او و میثم PROTESTER NOTES درگرفته بود نیز حذف کرده است. میثم را اگر بشناسید (من هم از طریق نوشته‌های او با او آشنا هستم)، آدمی منطقی است. نمی‌خواهم این‌جا از او تعریف کنم. یعنی لازم نیست. نوشته‌های او را دنبال می‌کنم، با برخی از نظرات او موافق نیستم، و او هم به این‌جا سرمی‌زند، و حتما با خیلی از پست‌های من موافق نیست. اما متین است و از کوره درنمی‌رود، و اگر به واژه‌ها و کلماتی که انتخاب می‌کند دقت کنید می‌بینید قبل از انتشار یک نوشته‌، هزار مته به کار خودش گذاشته.
در ابتدای بحث اشتراک فهم موجود بود. و من هم آن را دنبال می‌کردم. اما همین آدمی که طوری از گفتگو حرف می‌زند که مؤمنان از مناسک مذهبی حرف می‌زنند، همین شخصی که می‌خواهد انسان‌ها را با کلام جاودانه ‌کند، و آدم‌های دورافتاده را جمع کرده و به آن‌ها یاد بدهد که ... لحن و کلماتی در این گفتگو به کار برد که میثم به لحظه‌ای که بحث را با او شروع کرد، امروز لعنت می‌فرستد! (می‌گید نه؟ برید بپرسید!).
بحث دیگری که واکنش (برای من غیرمترقبه) و شدید رضا را برانگیخت، مرتبط با نوشته‌ای بود از رضا در واکنش به «دوستان راست ما» که از مقاله‌ای به قلم مرتضی مردیها به نظر رضا به وجد آمده‌اند. من اسم مرتضی مردیها را شنیده‌ام، اما او را نمی‌شناسم. با این وصف نوشته را خواندم و آن را به خاطر عدم ارایه استدلال برای ادعاهای طرح شده، «گفتگوی دوستانه‌ی کافه‌ای» نامیدم. اما عنوان نوشته رضا که به نظر من نمایانگر نوعی رفتار با مخالفان نظری او بود، به نظرم جالب رسید: «برای آنان که در بغل مردیها غش کرده‌اند».
در آن فید (که نمی‌دانم موجود است یا نه) از خانم سوفی حکمت (روانشناس) خواهش کردم که نظر تخصصی خود را در مورد این عنوان بیان کند که ایشان طفره رفتند. اما این درخواست خشم رضا را برانگیخت. این موضوع برایم بی‌اهمیت شده بود. اما امروز که به وبلاگ رضا سرزدم پست دیگری دیدم که دوباره مرا یاد آن انداخت. عنوان این پست این است: فوکو را در آغوش بگیرید.
رضا در این پست کتاب‌هایی را معرفی کرده است که خواندن آن‌ها به نظر او برای انجام این کار لازم است. :دی


دیگر حوصله‌تان سررفت. حوصله من هم. یک درگیری لفظی دیگر هم زیر یکی از پست‌های احسان‌الله بود که خودتان بخوانید (لینک را فردا پیدا می کنم).
پ.ن. +
این سابقه آشنایی و تعامل من با رضاست. کمی طولانی بود، ولی به نظرم لازم بود.
در ادامه به اتهام‌های او می‌پردازم. دیگه امشب نه. فردا!

رضا رادمنش۲



یه موزیک گذاشتم صد وات و باس تا آخر!

معلومه که صدوات اغراق‌اه، همین‌طور باس تا آخر. ولی اونقدر که هیچ صدای دیگه‌ای رو نمی‌شنوم.
اگر برا خونه همسایه(!) آتش‌نشانی بیاد، نمی‌فهمم. نزدیک سال نوس، پسربچه‌ها طاقت نمیارن ترقه‌هاشونو تا شب عید تو جیب‌شون نگه دارن. از الان گاه بیگاه تو کوچه ترقه درمی‌کنند. اگه زیر پنجرم یکی بندازن نمی‌شنوم. همینطور اگه کسی زنگ بزنه، یا تلفن کنه.
ولی خب، جای شما خالی، به جز نگرانی یه آدم همسایه‌دوست، نگرانی دیگه‌ای نیست.

۲۵ آبان ۱۳۹۱

باید دنبال یه لوازم تحریرفروشی بگردم

این یه احساس جدید بود. مثل دفعه اول که آدم آب ماراکویا می‌خوره. و زودگذر ـ مثل یه خط سفید رعدوبرق تو آسمون شب. اینو مدیون مردم مصرم، که هر روز با هم جمع می‌شدن تو میدون تحریر.
آخه منم هر روز تنهایی جمع میشم پشت میز تحریر(!). بعد، اون روز وقتی توی اخبار شنیدم «تحریر» یعنی آزادی، یه طوری انگار یهویی یه نور دانایی بهم تابید. اعتماد به نفسم رفت بالا. احساس خوبی بهم دست داد. یه لحظه پشت میز تحریرم احساس پادشاهی کردم. دوتا پایه‌ش این‌جا تو اتاق من‌اه، دوتای دیگه اونور دنیا.
ذوق‌زده شدم:
ـ این من، این ده‌تا انگشت، این فایل word، اینم کیبورد! دیگه چی لازمه؟

ولی این خوشی فقط یه لحظه طول کشید. مثل یه دونه‌برف که بشینه کف دست آب شد، تبدیل به تأسف شد. دیدم اینطور نیست. دیدم خیلی چیزا لازمه. دیدم: من آزاد نیستم. ... این تنها واقعیت ملموسی‌اه که من اینجا ـ پشت "میز آزادی" ـ هر روز حسش می‌کنم.

۲۳ آبان ۱۳۹۱

نه تنها شاعر

کسی آن سوی دیوار است
کسی این سو
نه آن می‌داند، نه این
تنها شاعر است که می‌داند.*


* و عمله‌ی بالای دیوار.

۱۵ آبان ۱۳۹۱

کلکِ ملک‌

منظورم فرمولی‌اه که زنده یاد ملک‌الشعرای بهار برای جمع کردن گروه‌های مختلف و متضادالعقیده‌ی اون دوران شلوغ‌پلوغ حول یه شعار واحد درست کرده.
اگه فقط می گفت «ای خدا!»،مذهبیا جمع می‌شدن، ولی خب رفقا و آتئیست‌ها و سکولارها قهر می‌کردند. اگه فقط می‌گفت: «ای فلک!»، باورمندان به تأثیر اجرام سماوی در زندگی اجتماعی، و پشت سرشون بخشی از مذهبی‌ها و شاید سکولارها میومدن، ولی آتئیست‌ها و چپی‌ها که این حرفا واسشون خرافات‌اه نه. اگرم فقط می‌گفت «ای طبیعت»، آتئیستا در صف اول، و پشت‌سرشون احتمالا بخشی از سکولارها میومدن، ولی مذهبیا قهر می‌کردن. ملک‌الشعرا برا همین که همه‌مون جم شیم، همه دورهم باشیم، اینارو با هم جمع می‌زنه، و این فرمول معروفو می‌سازه:
ای خدا، ای فلک، ای طبیـ ـعَـ ـعَـ ـعَـ ـعَـ ـعَت/
شام تاریک ما را سحر کن!
جالبی این قضیه از بعد فرهنگی اینه که توی این فرمول برای امر کمرشکن «تبدیل شام تاریک به سحر»، کاری به عهده کسی (چه مذهبی باشه، چه چپ باشه، چه راست باشه، چه آتئیست باشه، یا شیطان‌پرست) گذاشته نمی‌شه [!cool] جز این‌که همون‌جایی که نشسته، کمافی‌السابق بشینه، همراه دیگران آه و ناله کنه، احیانا نمه‌اشک بریزه و به بغل‌دستی‌ش دستمال کاغذی تعارف کنه. و این کار، اگه بشه اسمشو کار گذاشت، مستقل از این‌که ما چپ باشیم راست باشیم یا وسط باشیم یکی از کارای مورد علاقه‌ همه‌مونه. ولی خب، یکی مث ملک‌الشعرا خوب میدونه که ما به عنوان ایرانی باید همیشه ظاهر رو حفظ کنیم. پلورالیسم ایرانی یعنی همین. همه‌مون یه جا جمع شیم، بعد اگه به مذهبی‌اه بگیم، آقا شما این‌جا چیکار می‌کنید، بگه: برا این که از «ای خدا» طلب کمک می‌کنم!
رو صندلی بغلی یه آتئیست‌ لم داده که اگه بهش بگیم، جناب شما واسه چی اومدید این‌جا، فوری یه آیه فرگشتی بیاره به شجریان که داره می‌خونه اشاره کنه، بگه: مگه نمی‌شنوی داره می‌گه «ای طبیـ ـعَـ ـعَـ ـعَـ ـعَـ ـعَت»؟!
یه‌خو اونورترم فخری خانوم نشسته که نه آبش با مذهبیا تو یه جوب میره، نه با آتئیستا، ولی اهل تعبیر رویا، نذورات و فال قهوه‌س!
اینطوری نگا کنیم، مرغ سحر در واقع یه مانیفست‌اه. یه منشور مقاومت ملی که تونسته هشتادسال (از ملوک ضرابی، قمرالملوک وزیری ... تا ملک‌الآواز ایران محمدرضا شجریان) آدمای متفاوتی رو با نگرشا، خواسته‌ها، رغبت‌ها، تمایلات و منافع کاملا هتروگن دور هم جمع کنه (حتی میگن رضاخان هم طرفدار مرغ سحر بوده!). این راز موفقیت شگفت‌انگیز مرغ سحره. اما دلیل این‌که این جنبش غمناک تا حالا در رسیدن به هدف، یعنی همون «سحرشدن شب ما» مطلقا توفیقی نداشته، به نظر من اینه که تنها نقطه اشتراک واقعی بین این نیروهای اجتماعی گوناگون و بعضا متخاصم، همونطور که گفته شد، همیشه این بوده که یه جا بشینن و ناله کنن تا بلکه یه طوری بشه که کارا خودش درست بشه.

+ وقت سحر

۱۲ آبان ۱۳۹۱

بازی «خودسیاه‌کنی» (خـ سـ ک بازی)

نشنیدید؟ مهم نیست. این یک بازی خیلی معمولی در حاشیه است. اگر به نظر شما ناآشنا می‌رسد، نشان می‌دهد که در حاشیه غریبه‌اید، زیرا این اصل اساسی که «انسان برای ادامه مجبور است گاهی خود را سیاه کند» [مدل خودمانی: «آدم باید گاهی خود را خر کند»]، برای کسانی که در حاشیه هستند، یک حرف خیلی معمولی و مطلقا پذیرفته شده است. اما نگران نباشید. هیچوقت برای یادگرفتن دیر نیست(!).
«سیاه‌کردن خود»، به کلیه رفتارها و اعمالی/ به عبارت دیگر به کلیه کلک‌های ریز و درشتی گفته می‌شود که فرد برای نپرداختن به آن‌چه «باید» به آن بپردازد، به آن‌ها متوسل می‌شود.
این رفتارها ـ چنان‌که قابل تصور است ـ بسیار متنوع، و از فرد به فرد متفاوت است و هر فردی برای «خسک» طریق خاص خودش را دارد.
ـ برای شرکت در این بازی/ مسابقه، کافی‌ست در کامنت‌دانی بنویسید امروز به چه وسیله‌ای، از چه طریقی، با پرداختن به چه موضوعی، با چه رفتار، عمل یا ترفندی موفق شدید خود را سیاه کنید.
ـ برنده مسابقه به حکم قرعه انتخاب می‌شود [توضیح: در صورتی که احساس می‌کنید بیشتر مایل هستید در مسابقه‌ای شرکت کنید که در آن ابداع‌کننده «بهترین کلک» برنده شود، این دلیل دیگری است که نشان می‌دهد شما در حاشیه کمی غریب هستید(!). در فرهنگ حاشیه همه راه‌های خودسیاه‌کنی، در صورت توفیق، برای فرد خودسیاه‌کن «بهترین» راه است. «ما» این‌جا یکدیگر را در عرض هم می‌فهمیم (حداقل سعی می‌کنیم!)].

ـ جایزه: برای برنده این مسابقه ... [در صورتی که فکر می‌کردید این‌جا به برنده جایزه نقدی، یا به عنوان مثال جوایزی نظیر یک جلد رمان / یا یک پرس چلوکباب تماما مخصوص (با دوغ) می‌دهیم، نشان می‌دهد که کلا راه را عوضی آمده‌اید و با خواندن این مطلب وقت خود را تلف کرده‌اید. می‌بخشید. خداحافظ].
برای برنده این مسابقه یک قطعه موسیقی در نظر گرفته شده است که تسلی‌دهنده روح و روان هر فرد خودسیاه‌کن خواهد بود.