۱۰ شهریور ۱۳۹۱

ـ

پست قبلی باعث این سؤتفاهم شده است که من به دفترچه‌انشای بچگی فردی که پاراگراف آخر پست از او نقل شده است، دست‌یابی داشته‌ام و پاراگراف اول را از این دفتر نقل کرده‌ام. و این درست نیست.
نویسنده پاراگراف آخر ننوشته است «من دلم می‌خواهد وقتی بزرگ شدم مهندس شوم تا به کمک مردمان خوب کشورمان بشتابم و با شرکت در سازندگی ایران به هم‌میهنانم خدمت کنم». ننوشته است «هیچ ثروتی به اندازه خدمت به وطن ارزش ندارد و کسی که همه‌چیز را، حتی دوستی و عشق را با پول می‌سنجد و به فکر همنوعان خود نیست، آدم پست نمک‌نشناسی است که از سگ هم بدتر است».
این جملات را از یک انشای خیالی نقل کرده‌ام. انشای آشنای یک دانش‌آموز خیالی از زمانی خیالی و مکانی واقعی.

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

موضوع دیگر این که اجلاس می‌آید و می‌رود، اما ذهنیت عقب‌مانده، تحقیرکننده و فاشیستی نوکیسه‌های سفله، به بقای خود ادامه خواهد داد. بعد از اجلاس، قبل از اجلاس است! شاملو زمانی که وین بود جهان‌سومی‌ها را «کورکچل زرد زخمی» نامیده بود. نگاهی شبیه را اخیرا شخصی نزد محسن سازگارا مشاهده کرده بود.

و حالا تأملات اقتصادی جوجوآنلاین‌هایی که از سود «ما» حرف می‌زنند:
کل اقتصاد ۱۲۰ کشور عضو عدم تعهد ۱۴ درصد اقتصاد جهانه، اقتصاد امریکا به تنهایی ۲۵درصد اقتصاد جهان. یعنی اگه یه وزیر خارجه امریکا میومد ایران برا ما سود بیشتری داشت تا این همه گدا گشنه (مملکته داریم؟).

 

این برادران عرزشی که عمری از هزینه های جشن های دوهزاروپونصد ساله دادشون به هوا بود حالا قراره این ریخت و پاشها رو چطوری ماست مالی کنن؟! حداقل شاه خدابیامرز ملکه ی اینگلیس و رئیس جمهور فرانسه و چار تا آدم چشم دل سیر دعوت کرده بود بلد بودن هلو رو نباس با پوست خورد !باور بفرماعید این جماعت در عمرشون اینقد میوه یه جا ندیده بودن از این چار قلم میوه روی مز هم فقط با موز آشنایی دارن !

بيا پايين مرتیکه اونجا رفتی چه غلطی كنی؟!
[رايزنی ديپلماتيک با نماينده قبيله گابون كه از لوستر اجلاس آويزون شده]

پاشو کره خر
به اجلاس دیر میرسیم بهمون کوفتم نمیدن
پا شو دیگه ته دیگشم خوردن
(رییس جمهور گابون به گامبیا در حالی که داره با لگد صداش میکنه)

سردار رادان در بیانیه ای از مامورین نیروی انتظامی درخواست کرد
گروهی که در نزدیکی سالن اجلاس به بالای درخت رفتن و از بالای درخت به این ور و اون ور میروند و صداهای ناجور در میارند را دستگیر نکنند
انها هیات دولت زامبیا و ماداگاسکار هستند که برای سریع تر رسیدن به محل اجلاس مسابقه گذاشته اند

۰۷ شهریور ۱۳۹۱

می‌خواهید چکاره شوید؟ (پیام یک مهندس به همنوعان)

«من دلم می‌خواهد وقتی بزرگ شدم مهندس شوم تا به کمک مردمان خوب کشورمان بشتابم و با شرکت در سازندگی ایران به هم‌میهنانم خدمت کنم. هیچ ثروتی به اندازه خدمت به وطن ارزش ندارد و کسی که همه‌چیز را، حتی دوستی و عشق را با پول می‌سنجد و به فکر همنوعان خود نیست، آدم پست نمک‌نشناسی است که از سگ هم بدتر است ...
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار! این بود انشای ما در مورد موضوع می‌خواهید چکاره شوید».

همین چندسال پیش بود که (احیانا) به خط خود این چیزها را نوشته بود. با این که هنگام نوشتن این جملات هنوز به سن قانونی نرسیده است، و دانشی در عرصه امور کلی زنان، آراء ابن عربی و نقد فیلم ندارد، به وضوح شاهد نطفه‌های نوعی تفکر رادیکال اخلاقی‌عرفانی نزد او هستیم. و اما امروز:

«من اینجا تقریبا ده برابر یه مهندس تازه کار حقوق میگیرم ... امکانات دانشگاه رو کنار بذارم. اگر مالیات رو کسر کنم، اجاره خونه و خورد و خوراک رو کم کنم تهش نزدیک به چهار برابر حقوق خالص یه مهندس در ایران میتونم پس انداز کنم. دارم با خودم فکر میکنم که من جزو دانشجویان ضعیف شریف و معمولی امیرکبیر بودم. حالا با این شرایط آیا بچه های این دانشگاه‌ها مغز خر خوردن که بمونن ایران و اون بلاهایی که سر من اومد یا زندگی حیوانی ایران رو تحمل کنند؟».+

در هایدپارک وطن


پ.ن.:
بخش اول این نوشته از انشای خیالی یک جوان خیالی در یک زمان خیالی در سرزمین واقعی ما ایران است و به نویسنده پاراگراف آخر ربطی ندارد.

۰۳ شهریور ۱۳۹۱

گذر از رئالیسم جادویی و ورود به سورئالیسم بومی

وای خدا ... دست خودم نیست. این رمان «تماما مخصوص» را نباید از دست داد. از روی این پاره‌متن‌ها مشکل می‌شود چیزی گفت. اما ماجرای یانوشکا هرروز جالب‌تر می‌شود. یعنی این «یانوشکا»یی که گویا در رمان به تابلوی زنی اثر آگوست رنوار تشبیه شده است، و او را در این پست دیدیم، که مثل ماه دور «عباس» می‌چرخید، و در اثر یک بوسه رویایی از سوی عباس طوری سحر شد که به او گفت: «عباس، من این زندگی را دوست دارم، دیگر بدون تو نمی‌توانم زندگی کنم»/ همان یانوشکایی که عباس را «آقای من!» می‌نامید، به کارهای خرید کردن، چای ‌گذاشتن، آماده کردن داروهای من، و غذا پختن می‌پرداخت و تازه بعد از این‌همه کار «آخر شب هم می‌آمد توی آشپزخانه کمک من»(!)، کارش به این‌جا کشیده است:
«يانوشکا خاک‌انداز و جارو آورده بود که شيشه خرده‌ها را جمع کند»!

«یانوشکا یک بار دیگر تمامی آن فضا را جارو میزند، با حوله همه جا را خشک می‌کند، بعد می‌آید جلو پای من روی زمین می‌نشیند، زخم کف پایم را با حوصله می‌بندد، زانوهام را می‌بوسد، و سرش را می‌گذارد روی پاهام. ... سعی کردم او را بلند کنم که بنشانمش روی پاهام، نمی‌آمد، تلاش می‌کرد مرا از صندلی بکشد پایین. دست‌هاش که دور کمرم قفل شده بود، آرام آرام مرا به زیر ‌کشید. روی زمین توی بغلش بودم و او با اخم و لبخند توأمان نگاهم می‌کرد. ... بعد لباس‌هام را هول هولکی از تنم بیرون کشید و شروع کرد به بوسیدن سینه‌ام. فکر می‌کنم این قشنگ‌ترین عشقبازی‌ عمرم بود».+

تصور کنید یکی کمر شما را بگیرد و شما را از صندلی به زیر بکشد، بعد هول‌هولکی لباس‌هایتان را از تن بیرون بکشد و ...
من جای عباس بودم از این آدم به جرم اقدام به تجاوز به عنف شکایت می‌کردم!

۰۲ شهریور ۱۳۹۱

لذت تولید رحمتک: شعری از علیرضا روشن

پسرک روی کارت نوشته است:
ـ پدر عزیزم مرسی که برایم زحمت می‌کشی. خیلی دوستت دارم. روزت مبارک. اهورا
ـ کوچولوئک! من چه زحمتی برای تو کشیدم جز لذت ِ تولیدت؟ زحمت نداری رحمتک

۳۱ مرداد ۱۳۹۱

البته که مسائل مهمتری هست. ولی برای انبساط خاطر

«می‌خندیدیم و می‌نوشیدیم و خوش بودیم. یانوشکا بلوز و شلوار مشکی به تن داشت، موهاش را دم اسبی کرده بود، با یک گردن‌بند عقیق که خودم به گردنش انداخته بودم، ماه شده بود؛ ماهی آرام که در تمام آن شب می‌درخشید. و دور و بر من می‌چرخید.

مدیر رستوران هاوانا آن شب ما را برد قسمت فضای باغ معلق. ... هنگاهی که لم داده ای روی یک مبل و داری به یانوشکا نگاه میکنی هیچ چیزی نمیتواند خوشبختی را از تو بگیرد. چقدر احساس بی وزنی داشتم، چقدر دلم میخواست از این مبل پاشوم بروم روی مبل دیگر بنشینم، و چقدر خوشبخت بودم.

هرجا می‌نشستم یانوشکا می‌آمد کنارم روی دسته ی مبل یا روی زانوهام می‌نشست. لبخندزنان به آدمها و گلها نگاه می‌کرد و خوشحال بود. دستم را دور کمرش حلقه می کردم ... آن شب [با] یانوشکا ... شراب سفید نوشیدیم، و من جای ماتیک یانوشکا را روی جامش بوسیدم.

آن شب یانوشکا بانوی زیبای من بود، هیجان داشت، چند بار توی راه پاهاش پیچید به هم و خودش را یله کرد به من، دلم ریخت و وسط راه بغلش کردم و بوسیدمش. عمیق. مثل یک خواب طولانی بوسیدمش. خوشحال بود. به‌حدی که موقع خواب گفت:
«عباس، من این زندگی را دوست دارم. دیگر بدون تو نمی‌توانم زندگی کنم.» ... «هیچ چیزی برام مهم نیست، عباس. فقط تو خوب باش. فقط باش.»

و راست می‌گفت. هیچ چیزی جز زندگی مختصر ما براش اهمیت نداشت. از سر کار که برمی‌گشت، هنوز ادامه می‌داد. خرید کردن، چای ‌گذاشتن، داروهای من، غذا پختن، و آخر شب هم می‌آمد توی آشپزخانه کمک من. و نرم نرم حرف میزد: «آقای من! عزیزم. کجایی که امروز اصلاً نداشتمت.» +

ادامه ...

۱۹ مرداد ۱۳۹۱

من درد مشترکم ـ با این که فایده‌ای ندارد ـ مرا فریاد کن!

باورکنید، قسم می‌خورم، من چیزی در یک فیلم مستند تلویونی از زندگی یک قبیله جنگل‌نشین دیده‌ام که برای هر کس که تعریف می‌کنم، می‌گوید آن را از خودم درآورده‌ام! و در چهره آن عده قلیلی هم که طوری سر تکان می‌دهند که به نظر می‌رسد باور کرده‌اند، حالت بخصوصی دیده می‌شود که معنای آن این است: «از خودش دراورده!».
این درد بزرگی‌ست. حتما دیده‌اید: ابروها مثل مواقعی که در حال شنیدن مطلب مهم و درستی هستیم کمی بالا می‌روند، و در حالی که خطوط پیشانی از دقت و توجه بالای شنونده به حرف گوینده حکایت می‌کند، پلک ها کمی به هم نزدیک می‌شوند و برق بخصوصی در چشم‌ها پدید می‌آید که معنی آن واضح است: «از خودش دراورده»!
(موسیقی متن با صدای روحپرور: اون برق نگاهت منو کشته).
توجه کرده باشید گاهی می‌شنویم یکی می‌گوید: «خودم را کشتم تا حرفم را باور کرد». این عبارت به طرز هولناکی نشان می‌دهد که عمق خفه‌کننده ماجرا کجاست. برای این که تو را باور کنم، باید خودت را بکشی. ما وقتی که مسئله «باور» مطرح باشد، خیلی سخت‌گیر هستیم، و چون هیچ‌کس هم پیدا نمی‌شود که خودش را بکشد، معمولا حرف هیچ‌کس را هم باور نمی‌کنیم. علاقه مردم به صادق هدایت از همین‌جاست. نویسنده یا شاعر عیالوار معروفی که فکر می‌کند صادق هدایت دوم ایران است، به این مسئله توجه ندارد. خوانش او کور است(!). نمی‌بیند که مردم بین او که برای پمپرز زحمت کشیده است و صبح‌ها با بوی عطر مشکوک(!) تخم‌مرغ‌خرما از رختخواب بیرون آمده است، و آن مرد تنهایی که برای این که حرفش را باور کنند جان داد فرق می‌گذارند. آدم وقتی در این مملکت خود را یک لحظه جای خودصادق‌هدایت‌بین‌های عیالوار می‌گذارد، می‌بیند زمانه نسبت به آن‌ها خیلی بی‌رحم است! تازه باید به این واقعیت دردناک هم توجه داشت که امروزه با بالا رفتن سقف مطالبات، فرم «خودم را کشتم تا حرفم را باور کرد» نیز دچار تحول کوچکی گشته و به این شکل درآمده است: «خودت را بکشی هم حرفت را باور نخواهم کرد».

۱۸ مرداد ۱۳۹۱

بانو شوالیه (ادامه تحقیقات)

در یکی از پست‌های پیش مرتبط با اعطای نشان «شوالیه» به بانو لیلا حاتمی نوشتم: الان خواندم که لیلا حاتمی هم نشان «شوالیه» دریافت کرد. برای پیگیری تحقیقاتم در مورد تأثیرات معجون «ستایش‌احترام» و کوکتل «امیداشتیاق‌افتخار» منتظرم ببینم دست‌اندرکاران رسانه‌ها، دوستداران هنر و عاشقان سینما و طرفداران سربلندی ایران و ایرانی در جهان چه واکنشی از خود نشان می‌دهند».
و پس از این که دیدم از سروصداهایی که معمولا در این‌جور مواقع به گوش می‌رسد خبری نیست نتیجه گرفتم که دوز سینمادوستان ایرانی پس از اسکار بالا رفته است و به این دلیل، دیگر یک جایزه خیلی معمولی و پیش پا افتاده مثل نشان شوالیه (آن هم نه در ضیافتی باشکوه، بلکه از دست یک شخصیت بی اهمیت مثل سفیر فرانسه) دستگاه عصبی/ هرمونی دوستداران سینما را آنچنان به هم نمی ریزد که به بیان سخنان نامعقول و عجیب بپردازند/ یا از آن ها رفتارهای عجیب سربزند.

اما پس از گذشت مدتی، با مشاهده واکنش هایی از یک هنرمند گرافیکر و یک هنرپیشه جوان به این نتیجه رسیدم که درست است که دوز عمومی پس از اسکار بالا رفته است، اما این ماده مخدر «احترام ساخت فرانسه» هنوز هم آن قدر قدرت دارد که آدم های کم طاقت را کله پا کند. این واکنش ها که در ادامه به آن ها می پردازیم تئوری ما در باره «تأثیرات کوکتل ستایش احترام» را به طرز آشکاری مورد تأیید قرار می‌دهد. نه یک تأیید معمولی. بلکه تأییدی که شکاک ترین و دیرباورترین منتقدان را راضی می کند.

به گمانم من و شما در این خصوصیت اشتراک داشته باشیم که نه شما و نه من از رسم و رسومات شوالیه‌ها و شوالیه‌گری اطلاعات درستی نداریم. حتی اطلاعات غلطی هم نداریم. اما مراسمی را که در طی آن به شخصی «جایگاه» شوالیه داده می‌شود، این‌جا و آن‌جا در خلال فیلم‌های سینمایی و تلوزیونی دیده‌ایم. ورود به جرگه شوالیه‌ها «تقرب» به صاحب قدرت است. کاندید در برابر صاحب قدرت (شاه، ملکه ...) زانو می‌زند، و صاحب قدرت در یک حرکت آیینی شمشیر خود را به آرامی یک بار روی شانه چپ و یک بار روی شانه راست او می‌گذارد. منظور این که با وجود بی‌اطلاعی تقریبا مطلق از رسم یادشده، این را می‌دانیم که در این مراسم فردی بلندمرتبه جایگاه شوالیه را به یک «شوالیه بعد از این» اعطا می‌کند.


هنرمند گرافیکر یادشده، آشکارا در حالتی غیرعادی، جهت ساختن یک کارت تبریک برای لیلا حاتمی از طریق دستکاری نقاشی بالا در فتوشاپ، شمشیر را به دست لیلا حاتمی داده است. یعنی کاری بی معنا و مطلقا بی ربط که در حالت عادی از هیچکس سر نمی زند.

آیا مخدر دیگری می شناسید که واقعیت را این چنین کله‌پا کند؟ یه کم احساس پوچی نمی کنید؟

به نظر من همین یک مورد برای رفع شک و تردید منتقدان کافی ست. اما چون کار از محکم کاری عیب نمی کند، به یک مورد دیگر هم نگاهی می کنیم: به تبریک یک هنرپیشه جوان به لیلا حاتمی، که جوانی است امروزی با چهره ای دلنشین و موهای قشنگ ژل زده:

«از طرف همه سوته‌دلان و دلشدگان این سینما، دریافت نشان شوالیه هنر و ادب را به شما و خانواده هنرمندتان تبریك می‌گویم و از یكتا خالق زیبایی‌ها می‌خواهم رشد و كمال‌تان را افزون كند».

به نظر شما حالت این آدم عادی است؟ ظاهرا عده ای سوته دل سینما و عده دیگری دلشده سینما وجود دارند، و او که حالا به طریق نامعلومی نماینده این دوگروه شده است، قصد دارد از طرف همه آن ها دریافت نشان شوالیه را به لیلا حاتمی و «خانواده هنرمندتان» تبریک بگوید. و تازه به این هم بسنده نکرده، کار را به این جا بکشاند که شخصا از «یکتا خالق زیبایی ها» خواهان افزایش رشد و کمال لیلا حاتمی شود.

من امروز دارم از صبح فکر می کنم اگر قرار باشد عضو یکی از دوگروه فوق باشم، عضو کدام یک هستم. شما خواننده گرامی جزو کدام دسته هستید؟ سوته دلید یا دلشده؟ [ البته جواب اورجینال ایرانی معمولا این است: ما دلشده ی سوته دل استیم].
این جا کجاست؟ ما کجاییم؟

فکر می کنید اگر خودش این جا باشد، حاضر است این حرف ها را یک بار دیگر به صورت حضوری و با صدای بلند جلوی ما بزند؟ من فکر نمی کنم. اما، در ذهن این جوان چه اتفاقی افتاده است که زبان او آدم را یاد بازنشسته ها/ یاد بیانیه های مشروطه می اندازد؟ چه چیزی افکار او را این گونه به هم ریخته است که اینجا را با سمینار باباطاهر عریان اشتباه گرفته است؟ آیا چیزی مصرف می کند؟
با من شخصا، دو تنگ شراب هم چنین کاری نمی کند!
این تأثیر کوکتل های ساخت خارج است که سیستم عصبی هورمونی را به هم می ریزد. و کوکتل مورد بحث ما با این که ضعیف است، اما آنقدر مؤثر هست که هنرپیشه جوان ما پیام خود را این چنین به پایان ببرد:
«حالا كه نشان شوالیه را به خانه آوردید، تقاضا دارم برای دو دلبندتان - مانی و عسل - زین و برگ و زره و نیزه و مركب و كلاه‌خودی فراهم كنید تا این دو نیز شوالیه‌هایی برای گسترش امپراتوری فرهنگ و هنرمان باشند؛ درست به‌سان پدربزرگ‌شان علی حاتمی».

دستم به دامن‌تان. اگر ایران هستید به پلیس راهنمایی‌ زنگ بزنید گواهینامه رانندگی این مرد را تا زمانی که به حالت عادی برگردد ضبط کنند.
+

۱۴ مرداد ۱۳۹۱

یک چنین تعاملات و تأملاتی دارد این قوم

آرش008: شاملو راست میگفت :...من اونقد از موسیقی ایرانی نفرت زدهام که حال شنیدنش رو ندارم...

پوراحمد45: شاملو غلط زيادی کرد با تو همراه

ایمانTX: در مورد نظرات انتقادی آقای شاملو، به توضیح همسر و وارث ایشان بسنده میکنیم که گفته اند مطالبی که ایشان در زمینه موسیقی و مشاهیر موسیقی و ادبی ایران عنوان کرده اند، تحت تاثیر بیماری ایشان و داروهای مصرفی در اواخر عمر بوده و فاقد اعتبار هسنتد. ادب و هنر ایران به شکل موجود از فیلتر چند هزار ساله ذوق و سلیقه ایرانیان هنردوست و نکته سنج(و بعضا خرده گیر و مشکل پسند)عبورکرده و غم انگیز یا مسرورانه، با روحیات و سلایق و خاطره قومی ایرانیان در تطابق کامل است.

[گفتگو زیر ویدئو: کنسرت شورانگیز. حسین علیزاده]
کنسرت شورانگیز 1367 - حسین علیزاده و ارشد تهماسبی

۱۳ مرداد ۱۳۹۱

بانو شوالیه

الان خواندم که لیلا حاتمی هم نشان «شوالیه» دریافت کرد. برای پیگیری تحقیقاتم در مورد تأثیرات معجون «ستایش‌احترام» و کوکتل «امید، اشتیاق و افتخار» منتظرم ببینم دست‌اندرکاران رسانه‌ها، دوستداران هنر و عاشقان سینما و طرفداران سربلندی ایران و ایرانی در جهان چه واکنشی از خود نشان می‌دهند. اما سروصدایی نیست. هیچ‌کس چیزی نمی‌گوید. گمان من این است که دوز آن‌ها پس از اسکار بالا رفته است.

+

۱۲ مرداد ۱۳۹۱

تصاویر

مسابقات نیمه‌نهایی فوتبال را یادتان هست؟ منظورم بازی آلمان و ایتالیاست (جام ملت‌های اروپا ۲۰۱۲). نه نه، قرار نیست از فوتبال حرف بزنیم. موضوع این پست موضوعی است در حاشیه فوتبال. کاریش نمی‌شود کرد. همیشه اتفاقات هیجان‌انگیز در حاشیه واقع می‌شود. اگر بازی را دیده‌اید حتما مانند میلون‌ها نفر دیگر تصویری که می‌خواهیم از آن حرف بزنیم را نیز دیده‌اید. بعد از گل ماریو بالوتلی. وقتی دوربین بین تماشاچیان آلمانی می‌چرخید، چهره زنی را بایستی دیده باشید که اشک می‌ریخت. مطمئن‌ام دیده‌اید. برای کسانی که ندیده‌اند اینجا:


آن‌طور که از ظواهر «متن اصلی» برمی‌آید (گفتم. اطلاعاتم از متن ناچیز است. در این مورد بخصوص که ناچیز هم نیست) آلمان با سربلندی و قدرتمند خود را به نیمه‌نهایی رسانده بود و در طی این مسیر صحنه‌های درخشانی را از خود به جا گذاشته بود. حالا گل دومی که توسط  ماریو بالوتلی وارد دروازه شده است، سربلندی آلمانی را به عزا تبدیل کرده است.

اما واقعیت حرف دیگری می‌زند. این خانمی که تصویر گریان او در سطح جهان پخش شد، خود را به رسانه‌ها رسانده، و توجه آن‌ها را به نکته مهمی جلب کرده است: این تصویر اشک‌آلود متعلق به زمانی نیست که آلمان گل خورد، بلکه او در ابتدای برنامه، هنگام ورود تیم به میدان، احساساتی شده و گریسته است.
این یعنی کسی این‌جا در واقعیت، در بازتاب واقعیت عامدانه دست برده است. روی برنامه پخش زنده صحنه‌ای مونتاژ شده است. و به این وسیله گریه حاکی از احساسات مثبت نسبت به تیم کشور، به گریه سرخوردگی از شکست مبدل گشته است [این دوگانه اشک احساساتی/ اشک عزا یا یأس از من نیست. آن را از وب آلمانی برداشته‌ام].
رسانه‌ها جنگ و جدل بین اتحادیه فوتبال اروپا و اتحادیه کانال‌های تلوزیونی رسمی آلمان را پوشش دادند و دنبال جواب‌گو گشتند، اعتراض کردند، اتحادیه فوتبال اروپا به مانیپولاسیون متهم شد. ابراز تأسف شنیده شد. قول دادند که مجدانه پیگیری کنند، و کسی که آلمانی‌ها را بشناسد می‌داند که وقتی می‌گویند مجدانه پیگیری می‌کنیم، مجدانه پیگیری می‌کنند. با آلمان کسی نمی‌تواند چنین رفتاری کند. (بخصوص که این بار دومی بود که چنین اتفاقی می افتاد. چندروز پیش از آن، در بازی آلمان/ هلند هم تصاویری به پخش زنده اضافه شده بود که پیش از شروع مسابقه ضبط شده بودند).

اما پیگیری من همین‌جا خاتمه پیدا می‌کند. برای من، همین‌قدر ارتباط داشتن با فوتبال که بروم در ویکیپدیا طرز صحیح نوشتن اسم آقای ماریو بالوتلی را به فارسی پیدا کنم، کافی‌ست(!)

یادم هست روزهای پیش از چهارشنبه‌سوری آن سال که بی‌بی‌سی دوست داشت خیابان‌های تهران را پر از آتش و دود ببیند، و با قراردادن خود در خدمت فرهنگ پارسی هیزم‌بیار چهارشنبه‌سوری شده بود، میرحسین در مصاحبه‌ای که در سایت کلمه تحت عنوان «گسترش آگاهی ها استراتژی اصلی جنبش سبز» منتشر شده بود، روی ویژگی صلح‌آمیز چهارشنبه‌سوری تأکید کرده بود.
بی‌بی‌سی هم همین مصاحبه را منتشر کرد که انتخاب عنوان برای آن، و همچنین انتخاب عکسی از میرحسین موسوی از سوی کارکنان این رسانه موضوع این پست بود. تصویر انتخابی آن‌ها میرحسین را در حال مصاحبه نشان نمی‌دهد!


کسی با انگشت بلندکرده نمی‌گوید: بدون آگاهی گسترده در سطح جامعه، امکان تغییر وجود ندارد.


یا این تصویر از دویچه‌وله:


آیا شما هرگز دیده‌اید کسی با مشت گره‌کرده انتقاد کند؟

خب. پس اگر دیدید، مخاطب این‌یکی هم باید باشید: :)
آنگلا مرکل: ثبات یورو به نفع آلمان است.


حتما شما هم به نوع بخصوصی از نت‌های بعضی از ایرانی‌های خارج کشور برخورده‌اید. این نوشته‌ها معمولا گزارشی است از دیده‌ها، تجربیات و حوادثی که آن‌ها شاهد آن بوده‌‌اند. گاه نیز نتی است که روی تصویری از یک گوشه شهر گذاشته شده است که مثلا جوان‌های برلین یا پاریس را در کنار هم در اوقات فراغت نشان می‌دهد و امثالهم. این نت‌ها گاه با صراحت و گاه در لفافه به مقایسه وضعیت «آن‌ها»ی خوشبخت و «ما»ی بدبخت اشاره دارد و به نوعی غم/ حس افسوس/ حقارت گوینده در مواجهه با این یا آن حادثه/ رفتار/ و تصویر را بازمی‌تاباند. به آن هایی که با توسل به تجربیات (حتی رختخوابی) خود، و به کارگیری همین نوع مقایسه دایما هموطنان خود را تحقیر می‌کنند، کاری نداریم.
صورت مسئله اما از نظر من این است: اگر پدران ما یک صدم آن‌چه پدران آن جوان‌های برلینی یا پاریسی برای آلمان و فرانسه انجام داده‌اند، برای ایران انجام می‌دادند، اگر ما یک صدم آن‌ها به وضعیت کشور خود حساس بودیم، واقعیت امروز ما طور دیگری می‌بود. این‌جا هم مثل خیلی جاهای دیگر با همان قانون همیشگی مواجه‌ایم که طبق آن، مقدار آش به پولی که می‌دهیم بستگی تام دارد.