۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۱

הו נפלא !

در مسابقات داخلی تیم‌های فوتبال ایران، تیم پاکستان برنده شد! این خیلی عجیب به نظر می‌رسد؟
آرش آبادپور این ناممکن را ممکن کرده است:
 به صلاح‌دید آرش در بخش مسابقه دویچه‌وله «بهترین کمپین وب فارسی»، یک کمپین اسرائیلی به زبان انگلیسی توصیه شده است.
در بخش بهترین کمپین فعالان اجتماعی در اقدامی بی‌سابقه، یک کمپین انگلیسی‌زبان از سوی بخش فارسی به مرحله نهایی راه یافت.

۲۴ فروردین ۱۳۹۱

گونتر گراس (ویژه بروبچ)


یعنی شما نگاه کنید به این وضعیت. این آدم در هفده سالگی (در سال ۱۹۴۴/ پایان جنگ: ۱۹۴۵) در دفتر «جوانان اس‌اس» ثبت نام کرده‌ است. من خودم هم که دبیرستانی بودم یک روز چند آقای کراواتی به مدرسه آمدند، دفتر بزرگی را روی میز باز کردند، ما طی مراسمی به صف شدیم و یکی یکی جلوی اسم خودمان را امضا کردیم و عضو جوانان حزب رستاخیز شدیم!

۱۹ فروردین ۱۳۹۱

گونتر گراس چی میگه؟ (ویژه بروبچ)

چرا این‌قدر سکوت کردم. زیادی در مورد چیزی که پیداست سکوت کردم. دارن جنگ رامیندازن. یه جنگ نابودکننده که توی بازی‌های شبیه‌سازی تمرین‌ش می‌کنند. کشوری هست که «ضربه اول» رو حق خودش میدونه. ضربه‌ای که می‌تونه ایرانیا رو نابود کنه. چرا؟ چون گمان زده میشه یه آدم لاف‌زن که ایرانیا رو تحت انقیاد دراورده و اونا رو به هوراکشیدن وامیداره/ می‌خواد بمب اتمی بسازه.
چرا به خودم این اجازه رو نمی‌دم اسم اون کشوری رو بیارم که از سال‌ها پیش یه نیروی اتمی‌اه که قوت اتمی‌ش تحت هیچ کنترل بین‌المللی‌ای هم نیست و کسی‌ام نمی‌تونه بازسی‌ش کنه؟ چون برچسب رایج نژادپرست ضدیهود، انگ ضدیهوی منتظر کسی‌اه که بخواد از این واقعیت حرف بزنه. این سکوت عمومی، این که همه/ از جمله خودم/ در باره این واقعیت سکوت می‌کنند، برا من یه دروغ آزاردهنده‌س.












حالا اما سکوت رو شکستم، چون کشورم آلمان/ با تاریخ جنایت‌های غیرقابل مقایسه‌مون/ می‌خواد به اسرائیل یه زیردریایی دیگه بده که جزو توانایی‌های تکنیکی‌ش یکی اینه که می‌تونه راکت اتمی نابودکننده شلیک کنه. به کجا؟ به کشوری که حدس می‌زنن اونجا «ممکنه» یه بمب اتمی باشه. ترس از وجود یه چنین بمبی به نظر دلیل کافی میرسه.
اما چرا تا حالا ساکت بودم؟ چون من آلمانی‌ام. و لکه ننگ پاک‌نشدنی تبار آلمانی‌م به من اجازه نمیده این حقیقت‌ها رو درمورد اسرائیل/ که من طرفدارش‌ام/ به زبون بیارم.
و چرا الان در این سن‌وسال و با آخرین قطره‌های جوهرم این حرف‌ها رو می‌نویسم؟ چون امروز اسرائیل به عنوان قدرت اتمی همین صلح جهانی سست و شکننده‌ی فعلی رو به خطر میندازه. این حرف باید الان زده بشه، چون فردا ممکنه دیر باشه. همین‌طور به این خاطر باید این حرفا رو بزنم، چون ما آلمانی‌ها/ با سابقه تاریخی بدمون/ ممکنه حامیان جنایتی بشیم که قابل پیش‌بینی‌اه، و چون قابل پیش‌بینیه نمی‌تونیم بعدها بگیم، ما بی‌گناهیم! نمی‌دونستیم! [اشاره گراس به آلمانی‌هاست/ که بعد از جنگ وقتی از مسئولیت‌شون در قبال جنایات نازی‌ها پرسیده می‌شد، برای ابراز بی‌گناهی و برائت از اتهام سکوت در برابر جنایت نازی‌ها در بازداشتگاه‌های یهودیان می‌گفتند: نمی‌دونستیم!] 
یه دلیل دیگه که حرف می‌زنم اینه که از فریب‌کاری غرب به ستوه اومدم. حرف می‌زنم تا بلکه خیلی‌های دیگه هم خودشونو آزاد کنن، سکوت‌شونو بشکنن، از مسبب این خطر قابل شناخت بخوان که از حمله نظامی خودداری کنه، و هم‌زمان روی این حرف بایستند که نیروی اتمی اسرائیل و تأسیسات اتمی ایران هردو باید تحت نظارت کامل نهادای بین‌المللی قرار بگیرن. و دو دولت‌ ایران و اسرائیل باید اجازه این کارو بدن. فقط این‌طور میشه به اسرائیلی‌ها به فلسطینی‌ها و کلن به همه آدمای منطقه پرتراکم و پرخصومتی که به اشغال جنون دراومده کمک کرد.

* این ترجمه شعر گونتر گراس نیست، اما تقریبا اون چیزی‌اه که گراس می‌خواد با این شعر بگه.

مرتبط:
واکنش به گونتر گراس   
نظرسنجی: آلمانیا چی میگن؟

۱۸ فروردین ۱۳۹۱

رضا پهلوی الاغ (موتیف)

رضا پهلوی الاغ ایستاده بود و مثل یک شاهزاده نیش‌اش باز بود*. مگر در زندگی ساده یک بچه‌ی روستایی چندبار پیش می‌آید که بتواند مثل رضا پهلوی «خر صفرکیلومتر» عکس بگیرد؟

* پدر رضا این الاغ را تازه خریده بود.

۱۵ فروردین ۱۳۹۱

آلت قتاله/ رطب مضافتی بم

همین‌طور که روی صندلی نشسته بود، بدون این‌که فکر کند که این کار با دهان خشک اصلا جایز نیست حتی تحت شرایطی خطرناک است، خرمای درشت را در دهان خود گذاشت. با این‌که می‌دانست پوست رطب مضافتی بم خیلی نازک است و با کمترین فشار می‌شكافد و ماده‌ای مثل حلوا كه در غلظت و شدت شیرینی بالا دست ندارد در تمام دهان پخش می‌شود، آن را لای دندان‌های خود فشار داد. این اشتباه دوم‌ش بود.
شیرینی دهان او را گرفت. ناگهان حس کرد، توان لازم برای پذیرش این‌همه شیرینی غلیظ را در خود نمی‌بیند. در مقابله با هجوم شیرینی خفه‌کننده رطب مضافتی بم زمان و مکان را فراموش کرد. تنها قسمت بدن او كه در این موقعیت حساس واقعی بود، دهان او بود. زبانش می‌سوخت و ته گلوی‌اش احساس خارش می‌کرد. بعید نبود به سرفه بیافتد. می‌دانست که خطر سرفه برای کسی که در دهان‌اش یک رطب مضافتی بم منفجر شده است کمتر از خطر یک جنگ هسته‌ای نیست. زبان او مانند موجودی مستقل با عجله هسته رطب مضافتی بم را در میان ماده‌ی غلیظی که لای دندان‌ها، سقف دهان، زیر زبان، روی زبان، کنار لثه‌ها و بقیه کنج‌ها و گوشه‌های حلق و دهان‌اش را پرکرده بود می‌جست. و نمی‌یافت. نیافت. در حالی که با اعصاب منقبض صاف روی صندلی نشسته بود، چندبار تلاش کرد کل این ماده چسبناک را قورت بدهد. این شدنی نبود. نشد. احساس می‌کرد دیگر هیچ راه نجاتی نیست و ممکن است هر لحظه خفه شود که ... درخشش قرمزطلایی استكان چای كه زیر نور چراغ مطالعه روشن شده بود به چشم‌های او تابید. هاله‌ای مقدس دور استكان را گرفته‌بود. دست خود را دراز کرد و آن را برداشت. در انگشت سبابه و شست خود گرمای زندگی را حس کرد. جرعه‌ای بزرگ نوشید و در حالی كه از ته دل آه رضایت‌مندانه‌ای می‌کشید، خود را روی صندلی رها کرد. هاه‌ه‌ه ...