۱۲ فروردین ۱۳۹۱

اگه یادتون باشه مرضیه ملینا مرکوری ایران بود

شهرام ناظری پاواروتی ایرانه
عبدالکریم سروش مارتین لوتر ایرانه
عباس کیارستمی فلینی ایرانه*
مسیح علی‌نژاد اوریانا فالاچی ایرانه
محسن نامجو باب دیلن ایرانه
محسن سازگارا هم لابد برهان غلیون ایرانه

کیو نگفتم؟



* اینو الهیاری، کارگردان ایرانی مقیم اتریش شب اول نمایش یکی از فیلم‌های کیارستمی پشت میکرفن گفت. به آلمانی!

۱۰ فروردین ۱۳۹۱

ب

این «شخص»ی را که باید اول معرفی کنم، خیلی‌ها می‌شناسند یا حتی شخصا (حتی بدون این که او را شناخته باشند) با او حرف زده‌اند. در گذشته، طوری که در روایات آمده است، فعالیت بیشتری داشته است، و قدیمی‌ها او را به اسم می‌شناسند، اما در دوران جدید از آن‌جایی که کمتر نام او شنیده می‌شود، بعضی‌ها بر این تصورند که او از کار بیکار شده و دیگر هیچ فعالیتی‌ای در امور بشری ندارد. درست حدس زدید. صحبت از هاتف است، گوینده‌ای که صحبت معمولی او «آواز» است.

در باره هویت و نقش هاتف، تصور من این است که حق تعالی جهت رساندن قوانین و پیام‌های کلی به عموم بشر، پیامبران را فرستاده است، اما برای جواب‌دادن به سؤال‌ها و تردید‌های فردی و روشن کردن تبصره‌ها و وارد شدن به گفتگوی خصوصی با این یا آن فرد هاتف را می‌فرستد. به عبارتی دیگر، هاتف پیام‌آور خداوند بخشنده مهربان است با فرد مشکل‌دار/ رابط مستقیم ما با شخص پروردگار.
امروز با خداوند مکالمه کوتاهی داشتم. [چرا این‌طور نگاه می‌کنید؟ همه آدم‌ها با خدا حرف می‌زنند. این اصلا عجیب نیست]. در یک لحظه سانتی‌مانتال به ذهنم گذشت که بگویم: ای خدا! دل مرا از افکار شیطانی پاک کن! اما پیش از به زبان‌آوردن این جمله، صدای هاتف را شنیدم. آواز داد که: حق جل‌جلاله می‌فرماید این برای من آسان است، اما در صورت اجابت، ممکن است دیگر هیچ فکری برای تو نماند! می‌دانی چه می‌خواهی؟

۰۳ فروردین ۱۳۹۱

پوسترهای جدایی



تصاویر زیر پوسترهای فیلم جدایی نادر از سیمین است که آن‌ها را از وب برداشته‌ام.

 
 این پوستر عنصر جدایی را در خود دارد. حتی حرف A هم (مانند یک گوه) این جدایی بین دونفر را تأکید می‌کند. چهره گرفته مرد و حالت ایستادن او و چهره زن در پشت شیشه مات و دری که بین آن‌هاست فضایی "رمانتیک" از یک جدایی را بیان می‌کند، اما تا جایی که خاطرم هست، این زن سیمین نیست، بلکه راضیه است (یا اشتباه می‌کنم؟).

۰۱ فروردین ۱۳۹۱

اجرای خوب یک نمایش/ ماین‌ستریم

کورت گریتش تاریخدان و محقق است. برای نامیدن عرصه تحقیقاتی وی بایستی که یک توضیح بدهم. مفهوم Conflict / Konflikt به فارسی «تعارض» ترجمه شده است. کنفلیکت در اثر ناهم‌خوانی و تضاد علائق و منافع گوناگون (افراد، گروه‌ها، اقوام و ملت‌ها) به وجود می‌آید. تحقیق در مورد تعارض (یا تعارض‌پژوهی) در جامعه‌شناسی سیاسی رشته نسبتا جدیدی است. هدف محقق تعارض‌پژوه بررسی همه‌جانبه تعارض جهت دست‌یابی به راه‌حلی است که برای طرفین درگیر قابل قبول باشد. کورت گریتش یکی از این پژوهشگران است. ثقل فعالیت او تعارض یوگسلاوی سابق، و تحقیق تطبیقی «تعارض انقلاب‌های عربی» است. آخرین کتاب او تحت عنوان «نمایش یک جنگ عادلانه ـ روشنفکران، رسانه‌ها و جنگ کوسوو» در سال ۱۹۹۹ منتشر شده است.

خبررسانی همیشه مسئله مهمی بوده است اما این اهمیت شاید هیچ‌گاه مانند امروز آشکار و سرنوشت‌ساز نبوده است. از طرفی اوضاع آشفته‌ی امروز موجب تشدید نیاز ما به اطلاعات قابل اعتماد شده است. کورت گریتش در مطلبی که برای روزنامه استاندارد اتریش نوشته است، "خبررسانی" روزنامه‌های معتبر آلمانی را که به «روزنامه‌های باکیفیت» شهره هستند با صراحتی کمیاب مورد پرسش قرار می‌دهد.

۲۶ اسفند ۱۳۹۰

۲۵ اسفند ۱۳۹۰

شاعر پلاس/ نشخوارکننده خاص

پس از جمع‌شدن بساط گودر، علیرضا روشن که برخی از او به عنوان «شاعر گودر» نام می‌بردند، فعالیت خود را به پلاس منتقل کرد، و به همین خاطر در ۴دیواری عنوان «شاعر پلاس» به او اختصاص داده شد.

۱۹ اسفند ۱۳۹۰

تبلیغات تجاری به سبک عباس معروفی

خودت را باور کن. تو یکی از بزرگترین نویسندگان معاصر ایران هستی. مانا هم هستی. سمفونی مردگان را کی نوشته؟ تو رویدادها، شخصیت سازی ها، و نشان دادن فضا و مکان و زمان را با نثری دلکش منعکس می کنی. دیدی ژرف نگر، و احساس عمیق همه کار توست. به بخش پایانی سمفونی مردگان نگاه کن! و فضا و مکان را دریاب که چگونه مرگ در آنها جا خوش کرده به ما می نگرد. خوشبختانه تو مرگ اندیش نیستی. تو عاشق زندگی هستی. سعی داری این رسم خوشایند را همچنان پاس بداری. اما اگر نتوانی، بلدی از صفر شروع کنی. پس بی وفایی های مردم زمانه هم نمی تواند گزندی به تو برساند.
اما کتاب پیکر فرهادت، تمام ويژگی های سبک تو را دارد، با این برتری که گذاشته ای در آن احساس، هوایی بخورد. تمام جزییات پیکر فرهاد یادم هست. به ويژه شعری که در آن، زینت بخش داستان کرده بودی: "امشب صدای تیشه از بیستون نیامد، گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد." تو بیشتر نشان می دهی و کمتر وصف می کنی. و همین است که صحنه های داستان هایت در ذهن خواننده حک شده باقی می ماند.

چشم به راهت هستم، مادرت، سیمین دانشور

 عباس معروفی آخرین نامه سیمین دانشور خطاب به خود را در فیس‌بوک منتشر ساخت.

۱۸ اسفند ۱۳۹۰

هرکی بخواد میتونه بیاد

چه جمع خوبی. من اگه ایران بودم باهاشون می‌رفتم. یه عده آدم هنردوست اهل ادب جمع شدند با هم یه چیزی راه انداختن به نام «کوه‌نوردی ویراستارانه». برنامه ریزی کردن برن کوه فارسی‌شونو تقویت کنن! همین جمعه پیش که ما این‌جا پشت این مانیتور مثل جغد نشسته بودیم، گلومون از سیگار خس خس می‌کرد، و موجودی شده بودیم بین صادق هدایت و تام ویتس، اینا جمع شدن، زدن به کوه. جاهای قشنگ. راست‌راسی‌ها! نه اینکه فکر کنین داستانه. آدمای جدی‌ای هم هستن. یعنی وقتی که میگن «کوه‌نوردی ویراستارانه»، منظورشون راس‌راسی کوهنوردی ویراستارانه‌س! من اگه عکساشو ندیده بودم باور نمی‌کردم. اون بالا تو کوه‌وکمر واقعا کاغذ و نوشته دراوردند دارن ویراستاری میکنن. نیم متر اونورتر برف رو زمین نشسته، خودکار تو دست یکی‌شون یخ زده! عکساشون این‌جا هس. آدم تو همت‌شون می‌مونه.

۱۵ اسفند ۱۳۹۰

آلیا

الان کلاس سومه، ولی اون روزا کوچیک بود. ازش پرسیدم مهدکودک خوبه؟ دوس داری؟ گرفته‌و غمگین بود. لباشو ورچید گفت نه. گفتم چرا؟ تو که دوس داشتی؟ گفت لیلیانه [دوست جون‌جونی‌ش] دیگه با من دوست نیست. جواب دادم حتما هست! گفت نه‌خیر نیس. گفتم، اشتباه میکنی. گفت، نیس نیس اشتباه نمیکنم. پرسیدم آخه از کجا میگی اینو؟ چطوری فهمیدی؟ گفت: نیس ... نیس ... اگه هس، چرا دیگه پس با من نمی‌خنده؟

۱۴ اسفند ۱۳۹۰

بله بله. برا هر کی یه جور پیش میاد

بله بله. برا هر کی یه جور پیش میاد ... یادش بخیر ... من شونزه هفده سالم بود. تابستون بود. هنرستان ما رو فرستاده بود شرکت SFM برا کارآموزی. اونجا فقط پسرا نبودن. دخترا هم بودن. من همون روز اول که آنه‌ویل رو تو راهرو خوابگاه دیدم دلم هری ریخت پایین. برق منو گرفت. دیدم من اینو می‌خوام. این مال منه. دیدم این واسه من ساخته شده ... ولی بچه کم‌رو و بی‌دست‌وپایی بودم. از اینا که تو مدرسه بهشون میگن جلقی. نمی‌دونستم چیکار کنم. شبا خوابشو می‌دیدم. هزارتا جمله مناسب می‌ساختم که بعد معلوم می‌شد هیچ‌کدومشون مناسب نیستن. هاج و واج بودم. هرجا اونم بود دست‌وپامو گم می‌کردم. همه‌چی‌ش قشنگ بود. آهنگ صداش. حرکات نرم بدنش. نگاش. طرز راه رفتنش. طرز نشستنش. طوری که لیوانو می‌گرفت دستش. طوری که موهاشو از تو صورت می‌زد کنار. لباساش ... همه‌چی‌ش. ولی هیچ کاری‌ام ازم برنمی‌اومد.

۱۳ اسفند ۱۳۹۰

اگر من جای خاتمی بودم

یک بار که ایران بودم زمان خاتمی بود. یادم هست آن روزها هوای تهران به طرز عجیبی روشن بود. حتی شب‌ها. این‌قدر که من در این مدت کوتاه روزنامه خواندم، جلسه رفتم، سخنرانی گوش کردم، نمایشگاه رفتم، این‌جا و آن‌جا بحث کردم، با آدم‌هایی که یک ساعت بود با هم آشنا شده بودیم، گپ زدیم، خندیدیم و همدیگر را به چای و قهوه و نوشابه مهمان کردیم، در تمام عمرم نکرده بودم. غلظت زندگی زیاد بود. امروز اگر ساعت از دوازده شب بگذرد و من توی تخت نباشم، روز بعد نشاید که نامم نهند آدمی. برعکس آن روزها، که شب‌ها زودتر از دو نصفه شب نمی‌خوابیدم، و صبح ساعت هفت جلوی آینه بودم. سرحال و پرانرژی. و چشم‌هایی که از بس خوب خوابیده بودم، مثل چشم‌های گوساله درشت شده بود، و از شادی شروع روز جدید برق می‌زد.