۲۳ فروردین ۱۳۹۰

برف دیروز

باید یک چیزی بنویسم٬ اما شهرام ناظری نمی‌گذارد. اندک اندک جمع مسـ...تان می‌رسند. اندک اندک می‌پرسـ...تان می‌رسند. دل من غش می‌رود وقتی خبر می‌دهد که دل‌نوزان نازنازان در ره‌اند.
موسیقی ایرانی خیلی کیف می‌دهد٬ اما نیرویی را که آدم برای شرکت در بحث اجتماعی لازم دارد از او سلب می‌کند. اگر بخواهیم به اختصار بیان کنیم٬ این موسیقی حالتی ایجاد می‌کند که ارزش نوشیدن یک استکان چای بیشتر از نوشتن یک پست وبلاگی است. مسئله این است که انتخاب بین سروکله‌زدن با متن و سپردن خود به دست موسیقی آسمانی٬ خیلی راحت است و آدم‌ها هم راحت‌طلب. شما مثل من و من مثل شما.
این تازه فقط موسیقی بود. که اگر به آن شعری از حضرت مولانا را هم اضافه کنیم٬ یعنی سخن کسی را که یک جمله او این قابلیت را دارد که مغز آدم را داغان کند٬ دیگر همه مسائل و اخبار این جهان کاملا پوچ و بی‌معنی می‌شود. سپردن خویشتن به دست سخنان ناب٬ با صدای ملکوتی استاد٬ مشایعت کمانچه٬ و سه‌تار و تار٬ بعلاوه‌ی فنجان چای و چندنخی سیگار ...
حالا می‌خواهید در باره چه موضوعی صحبت کنید؟
در مورد مسابقه دویچه‌وله.
موضوعی بی‌خودتر از این می‌شناسید؟ من نمی‌شناسم. اما امروز وقت پرواز در آسمان‌ها نیست. امروز وقت پرداختن به موضوعات زمینی‌/ بسیار زمینی است. دکمه استاپ شهرام ناظری را باید زد. به هر حال نباید نگران این دلنوازان نازنازانی بود که در ره‌اند٬ آن‌ها خیلی وقت است که در ره‌اند و طوری که پیداست حالاحالاها نخواهند رسید.
واقعیت ما سخت‌تر از این است که در آسمان‌ها سیر کنیم. زندگی ما مانند اتومبیلی در جاده‌های کوهستانی در حرکت است. و سقوط سرنوشت حتمی کسانی‌ست که از تشخیص روند «سیروقایع» غافل‌اند. جاده پیچید٬ ما پیچیدیم٬ باز جاده پیچید٬ ما پیچیدیم٬ ... بعد یه بار جاده پیچید ما نپیچیدیم.
*
این مقدمه را دیروز نوشتم. زورم نرسید آن را ادامه بدهم. شهرام ناظری برد.